مطالب بدون دسته بندی
دختــر بچــه ای از برادرش پرســید:معنی عشق چیست ؟؟ برادرش جواب داد : عشـق یعنی تو هر روزشـكلات من رو ، از كوله پشـتی مدرسه*ام بر میداری ،و من هر روز بازهـم شكلاتـم رو همونجـا میگذارم ...
دریای خاکی تو سکوت سرد زمستانی شب زمانی که نگاه ها در اعماق تاریکی ها فرو می روند من تورا به یاد می آورم. به احترامت قیام می کنم می خوانمت. در بر تو تعظیم باید کرد اما چنان عظمت نگاهت مرا تسخیر کرده که فقط می توانم برای گرفتن دستانت به خاک بیفتم. آری! در دریای نگاه تو خاک های سرشاری نهفته اما من جز به مشتی خاک پایت بسنده می کنم. نجف زاده
یــــا کســــــی را بــه مـــا نــــده ... . یـــــا اگـــــــــر میــــــدهـــــی ... . دیــــــــگر از مــــــا نـــگیـــــر ... . آدمــــها هـم هدیــــه را پــس نمـــــــی گیـــــــرنـد .... . تو کـــــه دیگـــــــر خدایــــــی ... .! امید
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود . عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ... بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!!!
ای کاش همه این شب ها اینجا بودیم ...