حبیب آقا، نه کافه رفته است، نه کتاب خوانده است و نه سیگار برگ برلب گذاشته و کلاه کج بر سر. نه با فیلم تایتانیک گریه کرده است و نه ولنتاین میداند چیست. اما صدیقه خانم که مریض شد، شبها کار میکرد و صبحها به کار خانه میرسید. در چشمانش خستگی فریاد میزد، خواب یک آرزو بود. اما جلوی بچه ها و صدیقه خانوم ذره ای ضعف بروز نمیداد. حبیب آقا عشق را معنا میکرد، نمایش نمیداد.
ساحل آرامش ای ساحل آرامش من ای قبله گاه همیشه ی من کجایی...؟! کوهستان دل من با گرمای نگاهت آب خواهد شد بیا و از انجماد مرا رها کن. بغض گلویم با موج صدایت روان خواهد شد بیا و ترانه های عاشقانه ات را برایم زمزمه کن. عشق تو جوانه ی زندگی در من است اما سکوت عشقت نطفه زندگی را در من خشکانده است. نجف زاده
دریای خاکی تو سکوت سرد زمستانی شب زمانی که نگاه ها در اعماق تاریکی ها فرو می روند من تورا به یاد می آورم. به احترامت قیام می کنم می خوانمت. در بر تو تعظیم باید کرد اما چنان عظمت نگاهت مرا تسخیر کرده که فقط می توانم برای گرفتن دستانت به خاک بیفتم. آری! در دریای نگاه تو خاک های سرشاری نهفته اما من جز به مشتی خاک پایت بسنده می کنم. نجف زاده
باران محبت ای دوست! بیا با هم به دریا بزنیم. حیف! دریایی نمانده است! همه جا پر از دریای خشک است! همه چیز خشک است! انسانیت در خشکی غرق شده است! ای دوست! بیا با هم قطره شویم. قطره ای تا بی کران! حیف! قطره هم در این دریای خشکی غرق است! ای دوست! ...
یــــا کســــــی را بــه مـــا نــــده ... . یـــــا اگـــــــــر میــــــدهـــــی ... . دیــــــــگر از مــــــا نـــگیـــــر ... . آدمــــها هـم هدیــــه را پــس نمـــــــی گیـــــــرنـد .... . تو کـــــه دیگـــــــر خدایــــــی ... .! امید