صفحه 11 از 28 اولیناولین ... 6789101112131415162126 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 از مجموع 279
Like Tree62نفر پسندیدند

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #101
    بنیانگذار
    تاریخ عضویت
    2010 January
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    سن
    37
    ارسال ها
    1,308
    تشکر
    2,923
    تشکر شده 2,205 بار در 886 پست
    نوشته های وبلاگ
    37
    نقل قول نوشته اصلی توسط freshte نمایش پست ها
    وقتی به چیزی مطمئن نیستی پطور میشه بیان کرد؟!! البته باید نگاه کنیم کجا نمیشه بیان کرد واس شایعه اینطوره ولی واس مطالب علمی و .... مسئله ای نداره بعله
    نه هرجا احتمال ضرر در میون باشه باید مطلب گفته بشه . از قدیم گفتن احتیاط شرط عقله .

    توکل بخدا
    http://DeepLearning.ir
    اولین و تنها مرجع یادگیری عمیق ایران


    هرکس از ظن خود شد یار من
    از درون من نجست اسرار من




  2. #102
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 May
    محل سکونت
    IRAN :D
    ارسال ها
    738
    تشکر
    1,825
    تشکر شده 1,056 بار در 493 پست
    نوشته های وبلاگ
    15
    آخه هنوز نمدونه خبر درسته یا نه چطور تشخیص بده ضرر داره یا نه!!!

    رازی است در سادگی، که همگان نمی‌دانند

  3. #103
    بنیانگذار
    تاریخ عضویت
    2010 January
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    سن
    37
    ارسال ها
    1,308
    تشکر
    2,923
    تشکر شده 2,205 بار در 886 پست
    نوشته های وبلاگ
    37
    نقل قول نوشته اصلی توسط freshte نمایش پست ها
    آخه هنوز نمدونه خبر درسته یا نه چطور تشخیص بده ضرر داره یا نه!!!
    احتمال میده . میزان درستی یا نادرستی اینجا موضوعیت نداره . بلکه احتمال دادن درست بودن و تمهیدات لازم رو در نظر گرفتن و انجام دادن مهمه .
    برای همین گفتم احتیاط شرط عقله .
    این یه عبارت یه دنیا معنا توشه

    توکل بخدا
    http://DeepLearning.ir
    اولین و تنها مرجع یادگیری عمیق ایران


    هرکس از ظن خود شد یار من
    از درون من نجست اسرار من




  4. #104
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49


    روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود. خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای بدنام کردن لقمان پیش خواجه.

    روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را یک به یک خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که میانه خوشی با لقمان نداشتند.

    گفتند: میوه ها را لقمان خورده است.

    خواجه از دست لقمان عصبانی شد.

    خواجه پرسید: «ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببینم، چگونه توانستی آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!»

    لقمان گفت: من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!»

    خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها شهادت می دهند که تو میوه ها را خورده ای!»

    لقمان گفت: «ای خواجه، ما را آزمایش کن، تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!»

    خواجه برآشفت: «ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست.»

    لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید!

    لقمان گفت: دستور بده تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم.

    خواجه پرسید: «بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟»

    لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!»

    خواجه نیز فرمان داد تا آب گرمی آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند.
    حکایت لقمان و میوه ها

    پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در معده شان بود، بیرون ریخت!

    خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان. خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد.

    آری، وقتی یک بنده ضعیف مثل لقمان، چنین حکمت هایی دارد، پس آفریننده او که خداوند جهان است، چه حکمت ها دارد. و حکمت ها همه در پیش خداوند است.


  5. #105
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49
    لقمان در آغاز، برده خواجه ای توانگر و خوش قلب بود. ارباب او در عین جاه و جلال و ثروت و مکنت دچار شخصیتی ضعیف و در برابر ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود و با اندک سختی زبان به ناله و گلایه می گشود، این امر لقمان را می آزرد اما راه چاره ای به نظر او نمی رسید، زیرا بیم آن داشت که با اظهار این معنی، غرور خواجه جریحه دار شود و با او راه عناد پیش گیرد. روزگاری دراز وضع بدین منوال گذشت تا روزی یکی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد. خواجه تحت تأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف کرد و لقمان با روی گشاده و اظهار تشکر آنها را تناول کرد تا به قطعه آخر رسید، در این هنگام ....

    خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد که خربزه به شدت تلخ است. سپس با تعجب زیاد رو به لقمان کرد و گفت: چگونه چنین خربزه تلخی را خوردی و لب به اعتراض نگشودی؟ لقمان که دریافت زمان تهذیب و تأدیب خواجه فرا رسیده است، به آرامی و با احتیاط گفت: واضح است که من تلخی و ناگواری این میوه را به خوبی احساس کردم اما سالهای متمادی من از دست پر برکت شما، لقمه های شیرین و گوارا را گرفته ام، سزاوار نبود که با دریافت اولین لقمه ناگوار، شکوه و شکایت آغاز کنم. خواجه از این برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبونی خود در برابر ناملایمات پی برد و در اصلاح نفس و تهذیب و تقویت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شکیبایی بیاراست.

    ================================================== =================

    لقمان حكيم رضى الله عنه پسر را گفت:
    امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنويس.
    شبانگاه همه آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان؛
    آنگاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور.
    شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند.
    ديروقت شد و طعام نتوانست خورد.
    روز دوم نيز چنين شد و پسر هيچ طعام نخورد.
    روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند،
    آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هيچ طعام نخورد.
    روز چهارم، هيچ نگفت.
    شب، پدر از او خواست كه كاغذها بياورد ونوشته‏ها بخواند.
    پسر گفت: امروز هيچ نگفته‏ام تا برخوانم.
    لقمان گفت: پس بيا و از اين نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قيامت،
    آنان كه كم گفته‏اند، چنان حال خوشى دارند كه اكنون تو دارى .


  6. #106
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 May
    محل سکونت
    IRAN :D
    ارسال ها
    738
    تشکر
    1,825
    تشکر شده 1,056 بار در 493 پست
    نوشته های وبلاگ
    15
    خیلی زیبا بود......میگن: یک بگو دو بشنو یا همون حرف قدیمیا که خدا یه زبون داد دو تا گوش که یکی بگی دوتا بشنوی...............اما کو گوش شنواااا

    رازی است در سادگی، که همگان نمی‌دانند

  7. #107
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 May
    محل سکونت
    IRAN :D
    ارسال ها
    738
    تشکر
    1,825
    تشکر شده 1,056 بار در 493 پست
    نوشته های وبلاگ
    15
    خوش به حالش چقدر زرنگ بود حالا اگه کسی به ما یه چی بگه 100 سال بعد میتونیم اثبا ت کنیم دروغ بوده

    رازی است در سادگی، که همگان نمی‌دانند

  8. #108
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49
    نقل قول نوشته اصلی توسط freshte نمایش پست ها
    میگن: یک بگو دو بشنو یا همون حرف قدیمیا که خدا یه زبون داد دو تا گوش که یکی بگی دوتا بشنوی...............اما کو گوش شنواااا
    درست میگی دوست محترم.........
    اما یه حکایتی هست میگه......... یه آقایی میخواست کل جهان رو درست کنه ... یه کم که میگذره میگه نه اول باید کشورمو درست کنم اما بعد میگه نه باید شهرمو درست کنم و بعد....... از دهکده و محله و خونه تازه به این نتیجه میرسه که باید خودشو درست کنه. حالا حکایت ماست
    ما هم برای این که کسی بیاد و گوش شنوا داشته باشه باید اول خودمون رو درست کنیم تا دیگران از درجه گوش شنوا برسن به مراجعه به عقل، اونوقته که همه چیز میشه گلستون


  9. #109
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 May
    محل سکونت
    IRAN :D
    ارسال ها
    738
    تشکر
    1,825
    تشکر شده 1,056 بار در 493 پست
    نوشته های وبلاگ
    15
    نقل قول نوشته اصلی توسط NIIT نمایش پست ها
    درست میگی دوست محترم.........
    اما یه حکایتی هست میگه......... یه آقایی میخواست کل جهان رو درست کنه ... یه کم که میگذره میگه نه اول باید کشورمو درست کنم اما بعد میگه نه باید شهرمو درست کنم و بعد....... از دهکده و محله و خونه تازه به این نتیجه میرسه که باید خودشو درست کنه. حالا حکایت ماست
    ما هم برای این که کسی بیاد و گوش شنوا داشته باشه باید اول خودمون رو درست کنیم تا دیگران از درجه گوش شنوا برسن به مراجعه به عقل، اونوقته که همه چیز میشه گلستون
    خوب منم منظورم خودمون بود دیگه (اولش خودم)

    رازی است در سادگی، که همگان نمی‌دانند

  10. #110
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    حکایت مرد خسیس و همسایه فقیر



    میرزا جبار،یك خانه‌ی خیلی بزرگ و مجلل داشت.او یك شب كه برای هواخوری به حیاط بزرگ خانه‌اش آمده بود، از داخل حیاط همسایه،صدایی شنید.صدای «آقا كوچیكه»،همسایه‌اش بود.آقا كوچیكه داشت با خدا حرف می‌زد و می‌گفت:
    ـ خدایا خواهش می‌كنم هزار تا سكه‌ی طلا به من برسان كه خیلی لازم دارم… می‌پرسی چرا هزارتا؟ خب برایت می‌گویم! من ساعت‌ها و روزها نشسته‌ام و حساب و كتاب كرده‌ام و فهمیدم كه برای حل مشكلات زندگی‌ام درست به اندازه‌ی هزار تا سكه احتیاج دارم.یعنی خدا جون،خودمانی‌تر بگویم،حتی اگر نهصد و نود نه تا هم سكه بدهی،قبول نمی‌كنم چون كارم لنگ می‌ماند… فقط هزارتا،اگرحتی یكی هم كم باشد پس می‌فرستم!
    میرزا جبار،مرد خسیس و بسیارحقه‌بازی بود.او وقتی كه این حرف‌ها را شنید،لبخند شیطنت‌آمیزی زد و با خودش گفت:
    ـ خیلی وقت است كه یك تفریح درست و حسابی نكرده‌ام!الان بهترین موقع است. باید كمی سر به سراین همسایه‌ی بی‌پولم بگذارم و حسابی بخندم.بعد،میرزا جبار، 999 سكه‌ى طلا را در كیسه‌ای گذاشت و رفت پشت‌بام و از روشنایی سقف خانه‌ی، آقا كوچیكه آن را آرام با طناب پایین فرستاد؛ به این امید كه آقا كوچیكه سكه‌ها را خواهد شمرد و طبق حرفی كه زده بود، وقتی كه ببیند یك سكه كم است،آن را پس خواهد فرستاد.آقا كوچیكه توی سایه روشن خانه،ناگهان چشمش به كیسه‌ی سفیدی افتاد كه درفضای اتاق آرام چرخ می‌زد.ازجا پرید و كیسه راتوی هوا قاپید!رفت یك گوشه نشست و آرام‌آرام شروع به شمردن سكه‌ها كرد.میرزا جبار هم از آن بالا حركات او را زیر نظر داشت و در دلش به سادگی او می‌خندید.آقا كوچیكه وقتی كه سكه‌ها را شمرد با خودش گفت: «ای بابا! خداجون؟ من كه گفتم اگرحتی یك سكه هم كم باشد،قبول نمی‌كنم! حالا مجبورم سكه‌ها را پس بفرستم!»میرزا جبار، از آن بالا منتظر بود كه آقا كوچیكه سكه‌ها را دوباره درون كیسه بریزد و او كیسه را بالا بكشد، اما ناگهان در چشمان گرد شده‌ی میرزا جبار، آقا كوچیكه فكری كرد و گفت:
    ـ عیبی ندارد خدا جون! فدای تو بشوم كه این قدرخوبی.باشد،همین نهصد و نود و نه تا سكه را قبول می‌كنم. اما به شرطی كه آن یكی را هم بعداً به من برسانی! میرزا جبار، با شنیدن این حرف نزدیك بود از ناراحتی، سكته كند. با سرعت از پشت بام پایین رفت و جلو در خانه‌ی آقا كوچیكه دوید و كیسه‌ی طلاهایش را از او طلب كرد. آقا كوچیكه كه از اول، متوجه ماجرای كیسه‌ی سكه‌ها بود به میرزا جبار گفت:«مرد حسابی! من این سكه‌ها را از خدا خواستم و او هم به من رساند. حالا تو این وسط چه می‌خواهی؟» میرزا جبار فریاد زد: «مرد حسابی خودتی! من برای این كه با تو شوخی كرده باشم این كار را كردم. زود باش سكه‌هایم را پس بده!» آقا كوچیكه گفت: «مگر من با تو شوخی دارم؟ برو با شوهر عمه‌ات شوخی كن! حالا هم زودتر برو كه می‌خواهم بروم از رادیو، گزارش فوتبال منچستر یونایتد و رئال مادرید را ببینم.آخه می‌دانی كه من تلویزیون ندارم و مجبورم از رادیو فوتبال را گوش كنم. البته فردا با این سكه‌ها یك تلویزیون خوب هم خواهم خرید. از همین‌هایی كه جدید آمده و گمانم تماشای فوتبال در آن حسابی حال می‌دهد…»
    میرزا جبار نزدیك بود از شدت خشم منفجر شود. از طرفی می‌دانست كه به این سادگی‌ها هم نمی‌تواند سكه‌هایش را از آقا كوچیكه پس بگیرد. این بود كه گفت: «اصلاً بیا برویم پیش قاضی كه او بین ما حكم كند!»
    آقا كوچیكه فكری كرد و گفت: «چی؟ با این لباس پاره بیایم پیش قاضی؟ زشت نیست؟»
    میرزا جبار گفت: «می‌گویی چه خاكی بر سرم بریزم؟»
    آقا كوچیكه گفت: «تو كه این همه اسب و قاطر در خانه داری؟» میرزا جبار فریاد زد: «دارم كه دارم! به درك كه دارم!به تو چه؟»
    آقا كوچیكه گفت: «داد نزن. برو خانه، یك دست لباس شیك برایم بیاور، یكی از آن اسب‌های زیبایت را هم بده من سوار شوم و با هم نزد قاضی برویم!پیاده كه نمی‌توانم بیایم…»
    میرزا جبار چاره‌ای جز قبول شرط آقا كوچیكه نداشت. رفت و لباس را آورد. آقا كوچیكه گفت: «یك شرط كوچك دیگر هم دارم!»
    ـ دیگر چه شرطی؟
    آقا كوچیكه گفت:«من شام نخورده‌ام. قول بده كه سر راه یك پیتزا هم برایم بخری تا بخورم كه الان چند سال است لب به پیتزا نزده‌ام!»
    میرزا جبار گفت: «قبول است! » و در دلش گفت: «مردك احمق. بگذار خرم از پل رد شود و سكه‌هایم را از تو بگیرم. آن وقت می‌دانم، چه بلایی بر سرت بیاورم.» خلاصه آنها رفتند و جلو خانه‌ی قاضی رسیدند. میرزا جبار كل ماجرا را شرح داد. آقا كوچیكه آرام و با حوصله گفت:
    ـ جناب قاضی، این مرد آدم شیاد و درو غگویی است. اگر جانش هم در بیاید، حاضر نیست یك ریال به كسی كمك كند. حالا توی این اوضاع و احوال گرانی سكه و ارز بیاید نهصد و نود و نه سكه به من بدهد؟! اگرخیلی به او رو بدهید حتماً خواهد گفت این اسبی هم كه من بر آن سوار هستم مال اوست!»
    میرزا جبارفریاد زد: «معلوم است كه مال من است!»
    آقا كوچیكه گفت:«عرض نكردم جناب قاضی؟ این مردك پاك دیوانه است. آدم طمع‌كاری است.اگر ذره‌ای به او حق بدهید حتماً خواهد گفت كه این لباس‌های زیبایی كه من بر تن دارم هم مال اوست!»
    میرزا جباربا خشم فریاد زد:«معلوم است كه مال من است!پس مال كیست؟» قاضی با شنیدن این حرف ها به سر میرزا جبار فریاد كشید:«كه تو خجالت نمی‌شی به چنین مرد محترمی تهمت می‌زنی؟»
    آقا كوچیكه آرام سوار بر اسب شد و به خانه‌اش برگشت و برای این كه بی‌خودی این قصه‌ی ما مثل بعضی از سریال‌های تلویزیون كش پیدا نكند، چند روز بعد كه حسابی حال میرزا جبار جا آمد، پیش او رفت و لباس‌ها و اسب و سكه‌هایش را به او پس داد و گفت: «وگفت حیف دلم به حالت سوخت وگرنه آنقدر این ماجرا را كش می‌دادم كه 999 قسمت شود!حالا بیا و وسایلت را بگیر كه الهی كوفتت شود. تا تو باشی كه دیگر هوس اذیت كردن همسایه‌ات به سرت نزند و … خلاصه ازاین حرف ها …


 

 

کاربران برچسب خورده در این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

نمایش برچسب‌ها

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  


Powered by vBulletin
Copyright ©2000 - 2024, Jelsoft Enterprises Ltd.
Content Relevant URLs by vBSEO 3.6.0
Persian Language By Ustmb.ir
این انجمن کاملا مستقل بوده و هیچ ارتباطی با دانشگاه علوم و فنون مازندران و مسئولان آن ندارد..این انجمن و تمامی محتوای تولید شده در آن توسط دانشجویان فعلی و فارغ التحصیل ادوار گذشته این دانشگاه برای استفاده دانشجویان جدید این دانشگاه و جامعه دانشگاهی کشور فراهم شده است.لطفا برای اطلاعات بیشتر در رابطه با ماهیت انجمن با مدیریت انجمن ارتباط برقرار کنید
ساعت 01:55 AM بر حسب GMT +4 می باشد.