چیزی شده؟
چیزی شده؟
احساساتی شدم
آهان
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که بایدپول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود.در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شداو دو سنگریزه سیاه از زمین برداشتو داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.۲ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.۳ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کندتا پدرش به زندان نیفتد.لحظه ای به این شرایط فکر کنید.هدف این حکایتارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری استکه اصطلاحا جنبی نامیده می شود.معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است….
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود.
:wubsmiley:
مادرو عشقه...:wubsmiley:
قطعات پازل آرامش انسان، یاد خداست ...
به نام خدایی که دغدغه “از دست دادنش” را ندارم…
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیمگردآوری: مجله آنلاین روزِ شادی
خوشبخت کسی است که شکـُــوه رفتارش
آفریننده ی لبخند زندگــی در چهره ی دیگران باشد !
روزگار نو : کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد…پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.استاد گفت: “دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی!یاد بگیریم که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنیم!!گردآوری: مجله آنلاین روزِ شادی
خوشبخت کسی است که شکـُــوه رفتارش
آفریننده ی لبخند زندگــی در چهره ی دیگران باشد !
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می كرد. از قضا یك روز كه به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در...همان حالی كه به خانه بر می گشت با پروردگار از مشكلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تكرار می كرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی كه این دعا را با خود زمزمه می كرد و می رفت، یكباره یك گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا كرد و گفت:
من تو را كی گفتم ای یار عزیز / كاین كره بگشای و گندم را بریز / آن گره را چون نیارستی گشود/ این گره بگشوندنت دیگر چه بود .
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع كند ولی در كمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
تو مبین اندر درختی یا به چاه/ تو مرا بین كه منم مفتاح راه ( مولانا)
زیبا و تامل برانگیز بود.....
خدا گر ببندد ز رحمت دری : ز حکمت گشاید در دیگری ...When one door closes, another door opens..
چه بسا خیر بنده در آن چیزی باشد که آن را بد می داند . و من با تمام وجودم حس کردم و فهمیدم .
فقط باید گاهی در سکوت بیندیشی
. بدانی کسی هست که همیشه با توست .
همین !
سد های زندگی هم قشنگن !
باعث می شن قدرت پرشت و صبرت و درکت بیشتر و بیشتر و بیشتر بشه !
زندگی همش قشنگه ! خیلی خیلی قشنگ !
حتی تلخی هاش .
.:wubsmiley:
ویرایش توسط Hadis Msi : 25th June 2012 در ساعت 06:05 PM
به نام خدایی که دغدغه “از دست دادنش” را ندارم…
علاقه مندی ها (Bookmarks)