صفحه 5 از 28 اولیناولین 12345678910152025 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 از مجموع 279
Like Tree62نفر پسندیدند

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #41
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Smile عشق و زمان

    روزي روزگاري، جزيره اي بود که تمام احساسات در آنجا زندگي مي کردند. شادي ، غم ، دانش و همچنين ساير احساسات مانند عشق. يک روز به احساسات اعلام شد که جزيره غرق خواهد شد. بنابراين همگي قايق هايي را ساختند و آنجا را ترک کردند. بجز عشق. عشق تنها حسي بود که باقي ماند. عشق خواست تا آخرين لحظه ممکن مقاومت کند. وقتي جزيزه تقريبا غرق شده بود، عشق تصميم گرفت تا کمک بخواهد.
    ثروت در قايقي مجلل در حال عبور از کنار عشق بود. عشق گفت: مي تواني من را هم با خود ببري؟
    ثروت جواب داد: در قايقم طلا و نقره زيادي هست و جايي براي تو وجود ندارد.
    عشق تصميم گرفت از غرور، که او هم سوار بر کشتي زيبايي از کنارش در حال عبور بود در خواست کمک کند.
    -"غرور، لطفا کمکم کن"
    غرور جواب داد:"عشق، من نمي توانم کمکت کنم . تو خيس هستي و ممکن است به قايقم آسيب برساني"
    غم نزديک بود ، بنابراين عشق در خواست کمک کرد،" اجازه بده همراهت بيايم"
    غم جواب داد:" اه...عشق من خيلي غمگينم و نياز دارم تنها باشم"
    شادي هم از کنار عشق گذشت و بقدري شاد بود که حتي صداي در خواست عشق را نشنيد.
    ناگهان صدايي به گوش رسيد،" بيا عشق، من تو را همراه خود خواهم برد" صدا، صداي پيري بود. عشق درود فرستاد و به حدي خوشحال شد که فراموش کرد مقصدشان را بپرسد. وقتي به خشکي رسيدند، پيري راه خودش را در پيش گرفت.عشق با علم به اينکه چه قدر مديون پيريست از دانش که مسني ديگر بود پرسيد: "چه کسي نجاتم داد؟ "
    دانش جواب داد:" زمان بود"
    عشق پرسيد:" زمان؟ اما چرا نجاتم داد؟ "
    دانش با فرزانگي خاص و عميقي لبخند زد و جواب داد: " زيرا تنها زمان است که توانايي درک ارزش عشق را داراست"


  2. #42
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Post داستان كوهستان

    پسري همراه با پدرش در كوهستان پياده روي مي كردند كه ناگهان پسر به زمين مي خورد و آسيب مي بيند و نا خودآگاه فرياد مي زند: "آآآه ه ه ه ه"
    با تعجب صداي تكرار را از جايي در كوهستان مي شنود. "آآآه ه ه ه ه"
    با كنجكاوي، فرياد مي زند:"تو كي هستي؟"
    صدا پاسخ مي دهد:"تو كي هستي"
    سپس با صداي بلند در كوهستان فرياد مي زند:" ستايشت مي كنم"
    صدا پاسخ مي دهد:" ستايشت مي كنم"
    به خاطر پاسخ عصباني مي شود و فرياد مي زند:"ترسو"
    جواب را دريافت مي كند:"ترسو"
    به پدرش نگاه مي كند و مي پرسد:" چه اتفاقي افتاده؟ "
    پدر خنديد و گفت:" پسرم، گوش بده"
    اين بار پدر فرياد مي زند: " تو قهرماني"
    صدا پاسخ مي دهد : " تو قهرماني"
    پسر شگفت زده مي شود، اما متوجه موضوع نمي شود.
    سپس پدر توضيح مي دهد: " مردم به اين پژواك مي گويند، اما اين همان زندگيست"
    زندگي همان چيزي را كه انجام مي دهي يا مي گويي به تو بر مي گرداند.
    زندگي ما حقيقتا بازتابي از اعمال ماست.
    اگر در دنيا عشق بيشتري مي خواهي، عشق بيشتري را در قلبت بيافرين.
    اگربدنبال قابليت بيشتري در گروهت هستي. قابليتت را بهبود ببخش.
    اين رابطه شامل همه چيز و همه ي جنبه هاي زندگي مي شود.
    زندگي هر چيزي را كه به آن داده اي به تو خواهد داد.
    زندگي تو يك اتفاق نيست، انعكاسي از وجود توست


  3. #43
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Arrow عقاب ها در طوفان

    آيا مي دانستيد كه عقاب قبل از شروع طوفان متوجه نزديك شدنش مي شود؟
    عقاب به نقطه اي بلند پرواز مي كند و منتظر رسيدن باد مي شود.
    وقتي طوفان از راه مي رسد بال هايش را باز مي كند تا باد بلندش كند و به بالاي طوفان ببردش.
    در حالي كه طوفان در زير بالهايش در جريان است، عقاب بر روي آن در حال پرواز است.
    عقاب از طوفان نمي گريزد و از آن براي بلند تر پروزا كردن استفاده مي كند. با باد هايي پرواز مي كند و اوج مي گيرد كه طوفان را به همراه دارند.
    وقتي طوفان زندگي به سمت ما مي آيد و بي شک همه ما آنها را تجربه خواهيم کرد، مي توانيم با قرار دادن ذهن و اعتقاداتمان به سمت خدا بر آنها چيره شويم. طوفان ها نبايد بر ما غلبه كنند. ما مي توانيم اجازه بدهيم كه قدرت خدا ما را به فراتر از آنها ببرد.
    خداوند ما را توانا ساخته تا بر فراز بادهاي طوفان هايي كه همراه خود بيماري، مصيبت، شكست و نااميدي در زندگي را به ارمغان مي آورند پرواز كنيم.
    به ياد آوريد، بار زندگي نيست كه باعث سقوط ما مي شود بلكه علتش نوع عکس العمل ماست


  4. #44
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 May
    محل سکونت
    Qaemshahr
    سن
    34
    ارسال ها
    408
    تشکر
    1,521
    تشکر شده 368 بار در 201 پست
    فوق العاده بود.خیلی ممنون....


  5. #45
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    و خلقت خداوند در مورد خانمها

    woman.zip

    این پست باید در انجمن دخترونه قرار میگرفت اما توصیه شده که بد نیست افراد دیگر هم مطالعه ای داشته باشن تا قدر و منزلت خانمها یادآوری دوباره شود..............


  6. #46
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Smile آرامش سنگ یا برگ؟

    مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.

    استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش

    نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه

    چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این

    آرامش را کجا پیدا کنم؟"

    استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و

    گفت:" به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می

    سپارد وبا آن می رود." سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت

    و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق

    آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.

    استاد گفت:"این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی

    جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد.حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ

    را می خواهی یا آرامش برگ را!"

    مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت:" اما برگ که آرام نیست. او

    با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟

    لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان

    دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!"

    استاد لبخندی زد و گفت:" پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری

    زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم

    داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده."

    استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی

    کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع

    خداحافظی مرد جوان ازاستاد پرسید:" شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را

    انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"

    استاد لبخندی زد و گفت:" من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق

    رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای

    هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل
    آشوب نمی شوم. من آرامش برگ را می پسندم


  7. #47
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Arrow عشق واقعی

    " جان بلانکارد " از روي نيمکت برخاست لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي
    انبوه مردم که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد .


    او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت
    دختري با يک گل سرخ .

    از سيزده ماه پيش دلبستگي‌اش به او آغاز شده بود.از يک کتابخانه مرکزي در
    فلوريدا, با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود,اما
    نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشتهايي با مداد, که در حاشيه صفحات آن به
    چشم مي‌خورد . دست خطي لطيف که بازتابي از ذهني هوشيار و درون بين و باطني ژرف
    داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد:

    "دوشيزه هاليس مي نل" .

    با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند." جان
    " براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او درخواست کرد که به نامه نگاري با
    او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود
    .در طول يکسال و يک ماه پس از آن , آن دو به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به
    شناخت يکديگر پرداختند .

    هر نامه همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق
    شروع به جوانه زدن کرد .

    " جان " درخواست عکس کرد ولي با مخالفت " ميس هاليس " روبه رو شد . به نظر
    هاليس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او
    چندان با اهميت باشد . ولي سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسيد آن ها قرار
    نخستين ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد الظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک .

    هاليس نوشته بود : تو مرا خواهي شناخت از روي گل سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت
    .

    بنابراين راس ساعت 7 " جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي
    داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنويد :


    " زن جواني داشت به سمت من مي‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهاي طلايي‌اش در
    حلقه‌هاي زيبا کنار گوش‌هاي ظريفش جمع شده بود , چشمان آبي رنگش به رنگ آبي گل
    ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاري مي مانست که جان گرفته باشد . من بي
    اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را
    بر روي کلاهش ندارد . اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پرشوري از هم
    گشوده شد , اما به آهستگي گفت " ممکن است اجازه دهيد عبور کنم ؟ " بي‌اختيار يک
    قدم ديگر به او نزديک شدم ودر اين حال ميس هاليس را ديدم . تقريبا پشت سر آن
    دختر ايستاده بود زني حدودا 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع
    شده بود . اندکي چاق بود و مچ پايش نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا
    گرفته بودند

    دختر سبز پوش از من دور مي شد , من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرارگرفته ام
    . از طرفي شوق وتمنايي عجيب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا ميخواند و از سويي
    علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معناي واقعي کلمه مسحور کرده بود , به
    ماندن دعوتم مي کرد .

    او آن جا ايستاده بود با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام و موقر به
    نظر مي رسيد وچشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد . ديگر به خود
    ترديد راه ندادم . کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي
    من به حساب مي آمد , از همان لحظه فهميدم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود ,

    اما چيزي به دست آورده بودم که ارزشش حتي از عشق بيشتر بود ,

    دوستي گرانبهايي که مي توانستم هميشه به آن افتخار کنم .



    به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم .
    با اين .وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود
    متحير شدم .

    من " جان بلانکارد" هستم و شما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد . از ملاقات شما
    بسيار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا
    از هم گشوده شد و به آرامي گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمي‌شوم! ولي آن خانم
    جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل
    سرخ را روي کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما
    بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک
    امتحان است !


  8. #48
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Arrow یادی از فرشتگان

    یادی از آنان که جان شان را برای وطنشان فدا کردند و امروز نه تنها فراموش شده اند, بلکه دنیا طلبان زاهد ریاکار با نام آنها یکه تازی کرده و اوضاع را به کام خود میچرخانند.

    تمام اعضای خانواده‌ همیشه دوست دارند، حداقل یك وعده غذا را دور هم بنشینند اما چندین سال است كه این زن به تنهایی در گوشه آشپزخانه غذا می‌خورد طوری كه حتی صدای چیدن میز غذا به گوش همسرش نرسد؛ او خیلی وقت است كه غذای عطردار درست نمی‌كند و می‌گوید «من چگونه چنین غذایی را بخورم در حالی كه ابراهیم‌ام نمی‌تواند از آن بخورد».
    .



    .

    جانباز ابراهیم مهران راد


    مهران‌راد سال 1342 واد ارتش شده بود؛ در روزهای نخست جنگ تحمیلی با مدرك فوق دیپلم رشته پرستاری در بخش بهداری لشكر 81 زرهی اهواز مشغول به فعالیت شد؛ بعد از مجروحیتش نیز دوباره به منطقه بازگشت و به لشكر 58 ذوالفقار و پادگان ابوذر منتقل شد كه اثرات موج‌ بمب‌های خوشه‌ای دشمن در گیلانغرب و خونریزی سمت راست مخچه وی را از 15 سال گذشته خانه نشین كرده است.

    نحوه آماده كردن دارو توسط شیرین جافر همسر جانباز ابراهیم مهران راد




    در گوشه‌ای از اتاق داروهای این جانباز از جمله سرنگ بزرگی به چشم می‌خورد كه به نوعی ظرف غذای ابراهیم است؛ در معده این جانباز عزیز دستگاهی به نام «پیگ» كار گذاشته شده است كه از این طریق تغذیه می‌شود؛ این زن فداكار در ابتدا مواد مغذی ماهی، گوشت یا مرغ را به همراه سبزیجات و برنج پخته، از صافی عبور می‌دهد سپس این مواد یا داروهایی را كه در آب محلول شده است را با سرنگ وارد معده همسرش می‌كند .



    كنار این مادر و زن مهربان می‌نشینیم تا از زندگی خود برایمان بگوید و این گونه اظهار می‌دارد: در امیریه تهران بزرگ شدم؛ از سوم ابتدایی چادر و روسری سر می‌كردم؛ چادر سرمه‌ای با گل‌های ریز سفیدرنگ كه به خاطر آن حرف‌ها و كنایه‌های زیادی شنیدم به طوری كه گاهی مرا با این چادر به عنوان كارگر منزل صدا می‌زدند اما تا امروز بر آن افتخار ‌كردم و خواهم كرد .

    .

    .

    همسر جانباز مهران راد در حال گرفتن ناخن های همسرش می باشد



    * دخترم هیچ گاه نمی‌خواست با پدر خداحافظی كند

    او از روزهای پرالتهاب جنگ تحمیلی برایمان می‌گوید: قصرشیرین در دست دشمن بود؛ ابراهیم و ابراهیم‌ها نیز برای آزادسازی آنجا به منطقه رفتند؛ او سال 1362 مجروح شد و به محض بهبودی مختصر دوباره به منطقه ‌رفت؛ هر بار كه او به جبهه اعزام می‌شد، دخترم مرضیه خود را در گوشه‌ای از اتاق پنهان می‌كرد تا لحظه خداحافظی با پدرش را نبیند.


    او در پادگان ابوذر تكنسین اتاق عمل بود؛ یكبار كودكی تركش خورده را در بیمارستان معالجه اولیه كرد تا زنده بماند؛ پس از آن می‌خواست آن كودك را به مادرش بدهد تا دست نوازشی بر سر او بكشد ناگهان كودك به شهادت می‌رسد، دیدن چنین صحنه‌ای با شرایطی جسمی و روانی به قدری برای همسرم سخت بود كه همان لحظه سكته‌ كرد و حدود 44 روز در بیمارستان قلب 502 ارتش بستری شد.

    همسرم در جبهه به قدری مهربان بود كه همرزمان و دوستان او می‌گویند «مهران‌راد وقتی برای مرخصی به تهران می‌آمد، همه می‌گفتند یتیم شدیم تا مهران‌راد از مرخصی برگردد».

    وی ادامه می‌دهد: در یكی از شب‌های برفی و زمستانی ابراهیم در منطقه جنگی بود؛ برای پارو كردن پشت‌بام مجبور بودم خودم اقدام كنم؛ وقتی پدر متوجه این موضوع شد گفت «به من می‌گفتی تا خودم هزینه كارگران را برای پارو كردن برف‌ها می‌دادم» به وی گفتم «می‌خواستم كمتر دلتنگی كنم به همین خاطر برف‌ها را پارو كردم ».

    نحوه آماده كردن دارو توسط شیرین جافر همسر جانباز ابراهیم مهران راد



    * خنده تلخ من از گریه غم‌انگیزتر است

    این روزها هوا گرم است؛ امروز شیرین و ابراهیم از تفریحی كه به بیمارستان داشتند، برگشته بودند؛ او خیلی خسته بود اما با این حال برای اینكه حرارت بدن ابراهیم زخم‌هایش را اذیت نكند، آب هندوانه را گرفت و از طریق سرنگ وارد معده همسرش كرد.

    دل‌های ما میزبان اشك‌ها و لبخندها در این سفر كوتاه به یك سرزمین آسمانی بود؛ گاهی قطرات اشك از گونه‌های شیرین جاری می‌شد و می‌گفت «خنده تلخ من از گریه غم‌انگیزتر است؛ كارم از گریه گذشته بدان می‌خندم».

    او ادامه می‌دهد: خدا صدام را لعنت كند؛ اینها یادگاری‌های جنگ هستند؛ شب‌های یلدا و عید بچه‌های من دوست دارند، به منزل ما بیایند اما به خاطر اینكه سر و صدا و شلوغی پدرشان را اذیت می‌كند، اینجا نمی‌آیند.

    دست‌های این همسر جانباز بوی زحمت می‌دهد؛ در حالی كه اشك روی گونه‌هایش سوسو می‌كند، خاطره‌ای از شب یلدا را برایمان اینگونه روایت می‌كند: انار روی میز بود؛ نیمه شب یادم ‌افتاد كه نكند سردار من، انار را دیده و دلش خواسته باشد؛ از رختخواب دل كندم؛ انار را با دست‌هایم فشار دادم تا آبی از آن چكانده و به او بدهم؛ دیدم او خواب است اما با سرنگ برایش گاواژ كردم تا این محبت به مغزش برسد و به او بگویم كه تنهایش نمی‌گذارم؛ گاهی آب میوه و غذاها را بر لب‌های او می‌زنم تا طعم‌ها فراموشش نشود.



    * سالهاست عطر غذا در این خانه نپیچیده است

    تمام اعضای خانواده‌ همیشه دوست دارند، حداقل یك وعده غذا را دور هم بنشینند اما چندین سال است كه این زن به تنهایی در گوشه آشپزخانه غذا می‌خورد طوری كه حتی صدای چیدن میز غذا به گوش همسرش نرسد؛ او خیلی وقت است كه غذای عطردار درست نمی‌كند و می‌گوید «من چگونه چنین غذایی را بخورم در حالی كه ابراهیم‌ام نمی‌تواند از آن بخورد».

    ابراهیم یك بار با زبان بی‌زبانی از من نان و پنیر خواست؛ نان و پنیر و چایی را میكس كردم و برایش آوردم تا وارد معده‌اش كنم؛ او از این موضوع خیلی ناراحت شد و آن را كنار زد .

    گریه های شیرین جافر بر بالین همسر جانبازش ابراهیم مهران راد بخاطر دردهایی كه می كشد



    * به مونسم افتخار می‌كنم؛ از دیدن دردهایش ذره ذره می‌میرم

    این زن ایثارگر هر روز صبح مانند سرباز وظیفه بیدار می‌شود و می‌گوید «فرمانده! در خدمتم؛ فرمان بده تا سربازت اجرا كند»؛ او می‌گوید: این راه زندگی را كه با ابراهیم طی كردیم خیلی ناهمواری داشت اما از این جهت كه مونسم یك جانباز است افتخار می‌كنم و گاهی از دیدن دردهای او ذره ذره می‌میرم.

    زمان عقد دخترش می‌رسد؛ او به امیر نهاوندی و خرم‌طوسی می‌گوید پدر بچه‌ها قدرت تكلم ندارد، شما در مراسم عقد حضور پیدا كنید بلكه دل دخترم كمی آرام گیرد.

    همسر جانباز مهران‌راد، روحی لطیف و احساس شاعرانه‌ای دارد؛ برای پرنده‌ها و یاكریم‌هایی كه پشت پنجره می‌نشینند، دانه می‌پاشد و به آنها می‌گوید برای شفای تمام مریض‌ها دعا كنید .


  9. #49
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Post چند داستان

    مردي در كنار رودخانه‌اي ايستاده بود.

    ناگهان صداي فريادي را ‌شنید و متوجه ‌شد كه كسي در حال غرق شدن است.

    فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد...

    اما پيش از آن كه نفسي تازه كند فريادهاي ديگري را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر ديگر را نجات ‌داد!

    اما پيش از اين كه حالش جا بيايد صداي چهار نفر ديگر را كه كمك مي‌خواستند ‌شنید ...!

    او تمام روز را صرف نجات افرادي ‌كرد كه در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از اين كه چند قدمي بالاتر ديوانه‌اي مردم را يكي يكي به رودخانه مي‌انداخت...!

    ==========================================

    ميگويند حدود ٧٠٠ سال پيش، در اصفهان مسجدي ميساختند.

    روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده کاري ها را انجام ميدادند.

    پيرزني از آنجا رد ميشد وقتي مسجد را ديد به يکي از کارگران گفت: فکر کنم يکي از مناره ها کمي کجه!

    کارگرها خنديدند. اما معمار که اين حرف را شنيد، سريع گفت : چوب بياوريد ! کارگر بياوريد ! چوب را به مناره تکيه بدهيد. فشار بدهيد. فششششششااااررر...!!!

    و مدام از پيرزن ميپرسيد: مادر، درست شد؟!!

    مدتي طول کشيد تا پيرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعايي کرد و رفت...

    کارگرها حکمت اين کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسيدند ؟!

    معمار گفت : اگر اين پيرزن، راجع به کج بودن اين مناره با ديگران صحبت ميکرد و شايعه پا ميگرفت، اين مناره تا ابد کج ميماند و ديگر نميتوانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاک کنيم...

    اين است که من گفتم در همين ابتدا جلوي آن را بگيرم !
    ================================================== =

    مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت در بين کار گفت و گوي جالبي بين آنها در گرفت.
    آنها در مورد مطالب مختلفي صحبت کردندوقتي به موضوع خدا رسيد
    آرايشگر گفت: من باور نمي کنم که خدا وجود دارد.
    مشتري پرسيد: چرا باور نمي کني؟
    آرايشگر جواب داد: کافيست به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت اين همه مريض مي شدند؟ بچه هاي بي سرپرست پيدا ميشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجي وجود داشت؟
    نمي توانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه دهد اين همه درد و رنج و جود داشته باشد.
    مشتري لحظه اي فکر کرد اما جوابي نداد چون نمي خواست جر و بحث کند.
    آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت به محض اينکه از مغازه بيرون آمد مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده ظاهرش کثيف و به هم ريخته بود.
    مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت:ميدوني چيه! به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند.
    آرايشگر گفت: چرا چنين حرفي ميزني؟ من اينجا هستم. من آرايشگرم.همين الان موهاي تو را کوتاه کردم.
    مشتري با اعتراض گفت: نه آرايشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هيچکس مثل مردي که بيرون است با موهاي بلند و کثيفو ريش اصلاح نکرده پيدا نمي شد.
    آرايشگر گفت: نه بابا! آرايشگرها وجود دارند موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نميکنند.
    مشتري تاکيد کرد: دقيقا نکته همين است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نميکنند و دنبالش نمي گردند.
    براي همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد.!

    ================================================
    از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا كردی؟

    گفت : چهار اصل
    1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم
    2- دانستم كه خدا مرا میبیند پس حیا كردم
    3- دانستم كه كار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش كردم
    4- دانستم كه پایان كارم مرگ است پس مهیا شدم


  10. #50
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Smile کودکی در حين تماشاي يك سريال ایرانی !!




    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    «بابا جون؟»

    «جونم بابا جون؟»

    «اين خانمه چرا با مانتو خوابيده؟»

    «خب... خب... خب حتما اينجوري راحتتره دخترم.»

    «يعني با لباس راحتي سختشه؟»

    «آره ديگه، بعضيها با لباس راحتي سختشونه!»

    «پس چرا اسمشو گذاشتن لباس راحتي؟»

    «.......هيس بابايي، دارم فيلم ميبينم.»

    « باباجون، كم آوردي؟!»

    «نه عزيزم، من كم بيارم؟ اصلا هر سوالي داري بپرس تا جواب بدم.»

    «خب راستشو بگو چرا اين خانمه با مانتو خوابيده بود.»

    «چون خانم خوبيه و حجابشو رعايت ميكنه.»

    «آهان، پس يعني مامان من خانم بديه؟»

    «نه دخترم، مامان تو هم خانم خوبيه.»

    پس چرا بدون مانتو ميخوابه؟»

    «خب مامانت اينجوري راحتتره.»

    «اون آقاهه هم چون ميخواسته حجابشو رعايت كنه با كت و شلوار خوابيده بود؟»

    «نه عزيزم، اون چون خسته بود با لباس خوابش برد.»

    «پس چرا خانمش كه خيلي هم خانم خوبيه بهش كمك نكرد لباسشو در بياره؟!»

    «چون ميخواست شوهرش روي پاهاي خودش بايسته.»

    «واسه همينه كه شما نميتونيد روي پاهاي خودتون بايستيد؟»

    «عزيزم مگه تو فردا مدرسه نداري؟»

    «داري ميپيچوني؟»

    «نه قربونت برم عزيزم، اما يه بچه خوب كه وسط فيلم اينقدر سوال نميپرسه؛ باشه عسل بابا؟»

    «اما من هنوز قانع نشدم.»

    «توي اين يك مورد به مامانت رفتي؛ خب بپرس عزيزم.»

    «چرا باباها توي تلويزيون هميشه روي مبل ميخوابن؟»

    «واسه اينكه تختخوابشون كوچيكه، دو نفري جا نميشن.»

    «خب چرا يه تخت بزرگتر نميخرن؟»

    «لابد پول ندارن ديگه.»

    «پس چرا اينا دوتا ماشين دارن، ما ماشين نداريم؟»

    «چون ماشين باعث آلودگي هوا ميشه، ما نخريديم عزيزم.»

    «آهان،
    يعني آدما نميتونن همزمان دوتا كار خوب رو با هم انجام بدن؛ اون آقاهه و
    خانومه كه حجابشون رو رعايت ميكنن، باعث آلودگي هوا ميشن، شما و مامان
    كه باعث آلودگي هوا نميشين حجابتون رو رعايت نميكنين؛ درست گفتم بابايي؟»

    «آره دخترم، اصلا همين چيزيه كه تو ميگي، حالا ميشه من فيلم ببينم؟»

    «باشه،
    ببين بابايي اما تحت تاثير اين فيلمها قرار نگيري بري ماشين بخريها، به
    جاش برو به مامان ياد بده حجابشو موقع خواب رعايت كنه كه تو اينقدر موقع
    جواب دادن به سوالاتم خج------------------- نكشي!»


 

 

کاربران برچسب خورده در این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

نمایش برچسب‌ها

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  


Powered by vBulletin
Copyright ©2000 - 2024, Jelsoft Enterprises Ltd.
Content Relevant URLs by vBSEO 3.6.0
Persian Language By Ustmb.ir
این انجمن کاملا مستقل بوده و هیچ ارتباطی با دانشگاه علوم و فنون مازندران و مسئولان آن ندارد..این انجمن و تمامی محتوای تولید شده در آن توسط دانشجویان فعلی و فارغ التحصیل ادوار گذشته این دانشگاه برای استفاده دانشجویان جدید این دانشگاه و جامعه دانشگاهی کشور فراهم شده است.لطفا برای اطلاعات بیشتر در رابطه با ماهیت انجمن با مدیریت انجمن ارتباط برقرار کنید
ساعت 06:29 AM بر حسب GMT +4 می باشد.