صفحه 6 از 28 اولیناولین ... 234567891011162126 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 از مجموع 279
Like Tree62نفر پسندیدند

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #51
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49
    دو داستان طنز

    بوسیدن آینه

    در تورنتو کانادا یه دانشگاه بود . تازگی ها مد شده بود دخترها وقتی می رفتن تو دستشویی ، بعد از آرایش کردن آیینه رو می بوسیدن تا جای رژ لبشون روی آینه دستشویی بمونه . مستخدم بیچاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود. موضوع رو با رییس دانشگاه در میون می ذاره . فرداش رییس دانشگاه تمام دخترها رو جمع می کنه جلوی در دستشویی و می گه :

    کسانیکه که این کار رو می کنن خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت می کنن . حالا برای اینکه شما ببینین پاک کردن جای رژ لب چقدر سخته ، یه بار جلوتون پاک می کنه .

    مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال رو فرو کرد تو توالت ، بعد که دستمال خیس شد ، شروع کرد به پاک کردن آینه .

    از اون به بعد دیگه هیچکس آیینه ها رو نبوسید!

    ----------------------------------------------------------------

    آن خانم کی بود؟؟

    از يك استاد سخنور دعوت بعمل آمد كه درجمع مديران ارشد يك سازمان ايراد سخن نمايد.

    محور سخنرانى درخصوص مسائل انگيزشى و چگونگى ارتقاء سطح روحيه كاركنان دورميزد.

    استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتى كه توجه حضار كاملا" به گفته هايش
    جلب شده بود،

    چنين گفت: "آرى دوستان، من بهترين سالهاى زندگى را درآغوش زنى گذراندم كه
    همسرم نبود".

    ناگهان سكوت شوك برانگيزى جمع حضار را فرا گرفت!

    استاد وقتى تعجب آنان را ديد، پس از كمى مكث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود".

    حاضران شروع به خنديدن كردند و استاد سخنان خود را
    ادامه داد...

    -

    -

    -
    تقريبا" يك هفته از آن قضيه سپرى گشت تا اينكه يكى از مديران ارشد همان سازمان

    به همراه همسرش به يك ميهمانى نيمه رسمى دعوت شد.

    آن مدير از جمله افراد پركار و تلاشگر سازمان بود كه هميشه خدا سرش شلوغ بود.

    او خواست كه خودى نشان داده و در جمع دوستان و آشنايان با بازگو كردن همان لطيفه،

    محفل را بيشتر گرم كند. لذا با صداى بلند گفت:

    "آرى، من بهترين سالهاى زندگى خود را درآغوش زنى گذرانده ام كه همسرم نبود!".

    همانطورى كه انتظارميرفت سكوت توام با شك همه را فرا گرفت

    و طبيعتا" همسرش نيز دراوج خشم
    و حسادت بسر ميبرد.

    مدير كه وقت را مناسب ميديد،‌ خواست لطيفه را ادامه دهد، اما از بد
    حادثه، چيزى به خاطرش نيامد

    وهرچه زمان گذشت، سوءظن ميهمانان نسبت به او بيشتر شد، تا اينكه بناچار گفت:

    "راستش دوستان، هرچى فكر ميكنم، نميتونم بخاطر بيارم آن خانم كى بود!".

    نتيجه اخلاقى:



    Don't copy; if you can't paste

    ویرایش توسط NIIT : 1st September 2011 در ساعت 11:56 PM

  2. #52
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Smile 101درصد

    اصلا چه معنی میده بیش تر از 100 درصد ؟

    چطوری میشه به بیشتر از 100 درصد دست پیدا کرد ؟

    100 درصد تو زندگی چه معنی ای میده ؟

    اینجا یه فرمول کوچیک ریاضی هست که ممکنه کمکتون کنه ؟
    اگر :
    A b c d e f g h i j k l m n o p q r s t u v w x y z

    میشه جاش شمارشو نوشت :

    1234567891011121314151617181920212223242526

    اگر :
    H a r d w o r k
    8+1+18+4+23+15+18+11
    اعداد رو جمع بزنید !!! جمعشون میشه 98

    و:
    K n o w l e d g e
    11+14+15+23+12+5+4+7+5
    دوباره اعداد رو جمع بزنید !!! جمعشون میشه 96

    اما :
    A t t i t u d e
    1+20+20+9+20+21+4+5
    این بار که اعداد رو جمع می زنید می بینید که میشه 100

    حالا ببینید عشق به خدا شما رو به چه عددی میرسونه :
    L o v e o f g o d
    12+15+22+5+15+6+7+15+4

    بنابراین ، بر اساس ریاضی میشه اینطوری نتیجه گیری کرد که :
    وقتی که کار سخت و دانایی شما رو بهش نزدیک میکنه ، طرز برخورد شما رو بهش میرسونه و لی عشق به خداست که شما رو به بالای همه اینها میرسونه !!!


  3. #53
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Question داستان اثبات عشق



    پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم... ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود... اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

    می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه می خوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

    تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به رومو گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟
    فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.

    علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد.
    گفتم: تو چی؟ گفت: من؟
    گفتم: آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار می کنی؟
    برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

    با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.
    گفتم: پس فردا می ریم آزمایشگاه.
    گفت: موافقم، فردا می ریم.
    و رفتیم ... نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟!

    سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم...
    طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره...

    یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید... اضطرابو می شد خیلیآسون تو چهره هردومون دید.
    با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.
    بالاخره اون روز رسید. علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم... دستام مث بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم...
    علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو ... ازم پرسید جوابو گرفتی؟
    که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی ...

    روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد.
    تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟
    اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم مهناز.
    مگه گناهم چیه؟! من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.

    دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری...
    گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟
    گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم. نمی کشم...
    نخواستم بحثو ادامه بدم... دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم...

    من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم یا زن بگیرم!
    نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم ...
    دلم شکست. نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پا زده.

    دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم.
    برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود.
    درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.
    احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون...

    توی نامه نوشته بودم:

    علی جان، سلام
    امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم.
    می دونی که می تونم. دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه
    باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم...
    اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه...
    توی دادگاه منتظرتم... امضا؛ مهناز.


  4. #54
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    پیامبر...

    آنگاه المیترا گفت:با ما از عشق سخن بگوی.
    پیامبرسربرآوردونگاهی به مردم انداخت"و سکوت وآرامش مردم رافرا گرفته بود.سپس با صدایی ژرف و رسا گفت:هرزمان که عشق اشارتی به شماکرددر پی او بشتابید"هر چند راه اوسخت و ناهموار باشد.و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او بسپارید"و هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید.هر چند دعوت او رویاهای شما راچون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند.زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر می نهد " به صلیب نیز میکشد.و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هرس می کند.و چنانکه تا بلندای درخت وجودتان بالا میرود و ظریف ترین شاخه های شما را که در آفتاب می رقصند نوازش می کند .همچنین تا عمیق ترین ریشه های شما پایین می رود و آنها را که به زمین چسبیده اند تکان می دهد.عشق شما را چون خوشه های گندم دسته می کند.

    آنگاه شما را به خرمن کوب از پرده ی خوشه بیرون می آورد.و سپس به غربال باد دانه را از کاه می رهاند.

    و به گردش آسیاب می سپارد تا آرد سپید از آن بیرون آید.سپس شما را خمیر می کند تا نرم و انعطاف پذیر شوید.
    و بعد از آن شما را بر آتش می نهد تا برای ضیافت مقدس خداوند نان مقدس شوید.عشق با شما چنین رفتارها می کند تا به اسرار قلب خود معرفت یابید.وبدین معرفت با قلب زندگی پیوند کنید و جزیی از آن شوید.
    اما اگر از ترس بلا و آزمون" تنها طالب آرامش و لذتهای عشق باشید "خوشتر آنکه عریانی خود بپوشانید.و از دم تیغ خرمن کوب عشق بگریزیدبه دنیایی که از گردش فصلها در آن نشانی نیست"جایی که شما می خندید اما تمامی خنده ی خود را بر لب نمی آورید.و می گر یید اما تمامی اشکهای خود را فرو نمی ریزید.عشق هدیه ای نمی دهد مگر از گوهر ذات خویش.و هدیه ای نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش.عشق نه مالک است و نه مملوک.زیرا عشق برای عشق کافی است.
    وقتی که عاشق می شوید مگویید:" خداوند در قلب من است." بلکه بگویید "من در قلب خداوند جای دارم."و گمان مکنید که زمام عشق در دست شماست" بلکه این عشق است که اگر شما را شایسته بیند حرکت شما را هدایت می کند.عشق را هیچ آرزو نیست مگر آنکه به ذات خویش در رسد.اما اگر شما عاشقید و آرزویی می جویید"آرزو کنید که ذوب شوید و همچون جویباری باشید که با شتاب می رود و برای شب آواز می خواند.آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.آرزو کنید که زخم خورده ی فهم خود از عشق باشید و خون شما به رغبت و شادی بر خاک ریزد.آرزو کنید سپیده دم بر خیزید و بالهای قلبتان را بگشاییدو سپاس گویید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما عطا شده است.آرزو کنید که هنگام ظهر بیارامید و به وجد و هیجان عشق بی اندیشید.آرزو کنید که شب هنگام به دلی حق شناس و پر سپاس به خانه باز آیید.و به خواب روید. با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش او.



    ترجمه ی دکتر حسین الهی قمشه ای



    از کتاب ‹پیامبر› اثر ارزنده ی جبران خلیل جبران


  5. #55
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 May
    محل سکونت
    IRAN :D
    ارسال ها
    738
    تشکر
    1,825
    تشکر شده 1,056 بار در 493 پست
    نوشته های وبلاگ
    15
    البته خلافش هم هس
    همیشه همینه

    رازی است در سادگی، که همگان نمی‌دانند

  6. #56
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 May
    محل سکونت
    IRAN :D
    ارسال ها
    738
    تشکر
    1,825
    تشکر شده 1,056 بار در 493 پست
    نوشته های وبلاگ
    15

    این نیز بگذرد

    بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام برو وکار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می‌آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم‌ها را از مسافت دوری می‌آوری و ..... حمامی گفت: این نیز بگذرد.

    یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دو باره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت‌تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد.

    دو سال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه‌ای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است. به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای، حمامی گفت: این نیز بگذرد.

    مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است. مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی. گفت: این نیز بگذرد.
    مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟ ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد. گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد. مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد.

    هم موسم بهار طرب خیز بگــــــــــذ رد
    هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــــــذ رد
    گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــــا
    خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد


    رازی است در سادگی، که همگان نمی‌دانند

  7. #57
    بنیانگذار
    تاریخ عضویت
    2010 January
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    سن
    37
    ارسال ها
    1,308
    تشکر
    2,923
    تشکر شده 2,205 بار در 886 پست
    نوشته های وبلاگ
    37
    خیلی قشنگ بود .
    ممنون

    توکل بخدا
    http://DeepLearning.ir
    اولین و تنها مرجع یادگیری عمیق ایران


    هرکس از ظن خود شد یار من
    از درون من نجست اسرار من




  8. #58
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49
    راست میگین........... هرچقدر پاییز زندگی طولانی باشه ولی بالاخره بهاری از پس اون خواهد اومد........... همیشه باید در تاریکی مسیر راه به دنبال سو سوی نوری بود که البته ، این موضوع چون از عرش به فرش رو نقل میکنه و یا از فرش به عرش پس این چیزایی که نبشته شد میتونه عکسش هم اتفاق بیفته


  9. #59
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 May
    محل سکونت
    IRAN :D
    ارسال ها
    738
    تشکر
    1,825
    تشکر شده 1,056 بار در 493 پست
    نوشته های وبلاگ
    15
    آره دقیقا میتونه عکس این قضیه هم باشه
    اما مهم اینه که به باور این هیزم کش سختکوش برسیم

    رازی است در سادگی، که همگان نمی‌دانند

  10. #60
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Post غازها و عقابها

    توی زندگی ، تفاوت آدم ها در نگاهشون به زندگی ، به اندازه تعداد اونهاست . همون طور که صورت ها و ظاهر ادم ها با هم فرق داره ، در افکار و رفتارشون با هم تفاوت دارن .

    به نوعی می شه گفت هر انسانی یک کتابه . تا زمانی که بازش نکنی و نخونیش ،اون رو کامل نشناختی . اصلا هم اسون نیست چون گاهی بعضی کتاب ها اونقدروحشتناک هستند که تا چند وقت از خوندنشون کابوس می بینی و آشفته می شی ولی گاهی خوندن بعضی کتاب ها مثل قران ، حافظ ، اشعار سهراب تا سال ها مستت می کنه چون یک جمله اش می تونه روحت رو دوباره از اول جلا بده و دلت رو صاف کنه .

    توی این دنیا از بچگی ، ما تعلیم داده می شیم و قوانینی برای ذهن بی برنامه و خالی ما وضع میشه که از طرف خانواده ، دوست ، مدرسه و اجتماع خودآگاه ، نا خودآگاه ، مستقیم، یا غیرمستقیم، ارادی و غیرارادی در مغز کوچیک ما جا گرفته که پاک کردن و از اول نوشتن قوانین اراده فولادی و تمرین خیلی زیادمی خواد .

    دکتر وین دایر در کتاب عظمت خود را دریابید بحث جالبی می گه :

    می گه ادم ها دو دسته هستند غاز ها و عقاب ها . هرگز نباید عقاب ها رو به مدرسه غازها فرستاد و نباید افکار دست و پا گیر غازها فکر عقاب ها رو مشغول کنه . کسی که مثل غاز هست و تعلیم داده شده نمی تونه درست پرواز کنه و به خار و خاشاک گیر می کنه که مانع پروازش می شه . ولی عقاب رسالتش اوج گرفتنه . عقابی که مثل غاز رفتار می کنه از ذات خودش فرار می کنه .

    بدترین چیز ندونستن قوانین عقاب هاست . این که ندونیم چطوری عقاب باشیم .

    * غازها همه مثل هم فکر می کنند و همیشه هم ادعا می کنند که درست فکر می کنند . افکارشون کپی شده هست و اصلا خلاقیت نداره . اکثر مواقع هم همگی با هم به نتایج یکسان می رسند چون دقیقا مثل هم فکر می کنند .

    عقاب ها می دونند زمانی که همه مثل هم فکر می کنند در واقع اصلا کسی فکر نمی کنه .

    * غازها همیشه می دونند غاز دیگه چطوری زندگی کنه بهتره ! هر کسی جای ** دیگه تصمیم می گیره . برای همین اکثر یا دیر به بلوغ (فکری – جنسی – احساسی) می رسن و یا اصلا بالغ نمی شن .

    عقاب ها به خلاقیت ذهن هر ** اعتقاد دارن و در زندگی ماهیگیری به فرد یاد می دن و نه ماهی . در محله عقاب ها هر کسی جای خودش باید فکر کنه و کسی مسئولیت زندگی ** دیگه رو به عهده نمی گیره .

    * غازها از جسمشون بیش از حد کار می کشن و تمام توان داشته و نداشته رو به کار می گیرن و به نتایج دلخواه نمی رسن .

    عقاب ها اول تمام جوانب کار رو در نظر می گیرن ، باتوجه به تجارب قبلی و برنامه ریزی های ذهن خلاقشون تصمیم می گیرند و بعد شروع به کار می کنند . عقاب ها ایمان دارند که تلاش جسمی به تنهایی اصلا برای کار کافی نیست .

    * غازها حریم شخصی ندارند و بارها و بارها وارد حریم خصوصی عقاب ها می شن چون حرمت ندارند .

    عقاب ها به حریم شخصی هر فردی احترام می زارن و قاطعانه به افرادی که وارد حریم خصوصی اونها می شن تذکر می دن .

    * غازها باید همه رو راضی نگه دارند و تمام تلاششون رو در روابط می کنند که همه انسان ها ، تک به تک از اونها راضی باشند . به جای انجام وظایف و رسالت خودشون ، رضایت همه اطرافیان رو با هر زحمتی شده به دست می یارن چون اگر به دست نیارن احساس خلا می کنند ..

    عقاب ها می دونند که به دست اوردن رضایت همه افراد امکان نداره و نیمی از مردم همیشه با نیمی از افکار اونها مخالفند و این وظیفه یک عقاب نیست که مخالفانش رو راضی نگه داره .

    * غاز نه نمی گه و همش شاکی هست که چرا باید اینهمه به دیگران توجه کنه .

    عقاب در مواقعی که لازم هست ، به راحتی نه می گه .

    * غاز شرط اول ارتباط رو صمیمیت بیش از حد می دونه .

    عقاب شرط اول ارتباط رو احترام متقابل می دونه .

    * غاز نمی خواد باور کنه که دشمنی داره .

    عقاب می دونه که باید دشمنش رو ببخشه ولی بهش اعتماد نمی کنه .

    * غاز از تجربیات درس نمی گیره و فقط آزار می بینه .

    عقاب بعد از گذروندن سختی مسئله ، به فکر پذیرش مسئله و درس های ممکنه هست ..

    * غاز از دلش هیچ وقت حرف نمی زنه ..

    عقاب با دلش زندگی می کنه .

    * غاز یا احساسیه و یا منطقی .

    عقاب می دونه که در دورانی از زندگی باید مغز رو پرورش و ورزش دارد و در دورانی دیگه باید دل رو نوازش داد و به حرف های دل بها داد .

    * غاز اشتباه نمی کنه .

    عقاب می دونه اگر هیچ وقت اشتباهی نکرده ، دلیلش اینه که اصلا دست به عملی نزده .

    * غاز جای دیگران زندگی می کنه ..

    عقاب می دونه که باید به دیگران کمک کنه ولی جای کسی نباید زندگی کنه چون تجربه خود بودن رو از اون فرد گرفته .

    * غاز همیشه همه کار می تونه انجام بده .

    عقاب می دونه چه کارهایی رو می تونه انجام بده و چه جایی باید اعلام کنه که از عهده اون بر نمی یاد .

    * غاز همیشه مجبوره .

    عقاب همیشه مختاره و اگر به جبر روزگار مجبور شد کاری رو انجام بده ، می پذیره و می گه : ترجیح می دم این کار رو انجام بدم .

    * زمان غاز تفریح مشخص نیست .

    عقاب برای تفریحش برنامه ریزی می کنه و می دونه که فاصله خالی این نت تا نت بعدی در موسیقی ، دلیل دل نشین بودن اون هست .

    * غاز همیشه ناراضیه و شاکی و همیشه در حال شناخت عامل این بدبختی هست .

    عقاب همیشه راضیه و می دونه هر سختی هم پایانی داره . عقاب باور داره ان مع العسر یسرا .

    * غاز عبادت عادتش شده .

    عقاب تکرار و عادت و روزمرگی رو مرگ دل و پرستش می دونه .

    * غاز نسبت به عقاب یا احساس برتری می کنه و یا احساس ضعف .

    عقاب باور داره برتری وجود نداره . اصل فقط تفاوت است که باعث برتری کسی بر ** دیگه نمی شه .

    * غاز زیاد از مغزش کار می کشه البته بدون بهره وری لازم .

    عقاب مفید فکر می کنه و از اشتباهاتش درس می گیره .

    * غاز می خواد غاز باشه چون غاز بودن و نپریدن خیلی اسون تر از پرواز و اوج گرفتن هست .

    عقاب بر عقاب بودن اصرار داره ، حتی اگر بارها به مدرسه غازها رفته باشه و به خاطر عقاب شدن بهای سنگینی رو بپردازه .

    **** یک نکته کنکوری برای عقاب ها

    غازها همیشه می خوان یک عقاب یک جور دیگه باشه ، یک جور دیگه عمل کنه ! براشون ارتباط هیچ وقت کافی و رضایت بخش نیست .

    دقت کن : غاز چون خودش رو نپذیرفته و خودش رو درست نمی شناسه ، از تو می خواد که یه جور دیگه عمل کنی ! هیچ وقت براش رضایت بخش نیستی و عملا بهت می گه که براش کافی نیستی چون همیشه یه کاری کم کردی !

    سعی کن خودت باشی و بهترین نقش رو داشته باشی (به عنوان دوست - همسر - خواهر - برادر - بچه) ولی سعی نکن که خودت رو مجبور کنی که طبق خواست اون خودت رو تغییر بدی . اون ناراضی به دنیا اومده و از دنیا می ره . از زندگی عقب نیفتی چون قرار نیست که غاز باشی .



    عقاب باشید و سربلند


 

 
صفحه 6 از 28 اولیناولین ... 234567891011162126 ... آخرینآخرین

کاربران برچسب خورده در این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

نمایش برچسب‌ها

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  


Powered by vBulletin
Copyright ©2000 - 2024, Jelsoft Enterprises Ltd.
Content Relevant URLs by vBSEO 3.6.0
Persian Language By Ustmb.ir
این انجمن کاملا مستقل بوده و هیچ ارتباطی با دانشگاه علوم و فنون مازندران و مسئولان آن ندارد..این انجمن و تمامی محتوای تولید شده در آن توسط دانشجویان فعلی و فارغ التحصیل ادوار گذشته این دانشگاه برای استفاده دانشجویان جدید این دانشگاه و جامعه دانشگاهی کشور فراهم شده است.لطفا برای اطلاعات بیشتر در رابطه با ماهیت انجمن با مدیریت انجمن ارتباط برقرار کنید
ساعت 04:10 AM بر حسب GMT +4 می باشد.