صفحه 8 از 28 اولیناولین ... 3456789101112131823 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 از مجموع 279
Like Tree62نفر پسندیدند

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #71
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    دهه شصتی ها !!!

    برخي از مورخان و کارشناسان که اکثرا دهه ي هفتاد به بالا بودند اخيرا کشف کردند دهه ي شصتي ها خوشبخت ترين انسان هايي بودند که بعد از آدم و حوا پا به اين کره ي خاکي گذاشتند.
    بر اساس اين يافته ها دهه ي شصتي ها از تولد تا بعد از وفات 7 خوان را مي گذرانند. (البته برخي را گذرانده اند.) خوان هايي که همواره با ناداوري ها از آن سربلند بيرون آمده اند!


    خوان اول: بحران پوشک و شيرخشک


    در دهه ي شصت اصطلاحي بين زوج هاي جوان وجود داشت، آنها مي گفتند: «بچه که عمر و نفسه ده تاش کمه، هزارتاش هم بس نيست!»
    در همين راستا و همچنين در راستاي نبود سينما، پارک و … براي گذراندن وقت در انتهاي شب در بيرون از منزل، کانون هاي خانواده گرم و گرم تر شدند، آنقدر گرم که برخي محققين بر اين عقيده هستند که گرم شدن زمين و آب شدن يخ هاي قطب شمال و جنوب نتيجه ي اقدامات انجام گرفته شده در دهه ي شصت مي باشد.




    دهه ي شصتي ها بسيار خوش شانس بودند، زيراکه به دليل افزايش کمّي شان با بحران پوشک مواجه شدند، آن زمان هم مثل الان چيني ها مهربان نبودند که هر چيزي که کم داريم برايمان صادر کنند، در نتيجه به طور متوسط هر دهه ي شصتي هفته اي فقط يکي دو روز پوشک مي بست و در باقي ايام هفته در آزادي کامل به سر مي برد؛ البته اين دهه ي شصتي ها از همان ابتدا نيز جنبه ي آزادي را نداشتند و با اعمالي که بر روي گل هاي قالي انجام دادند باعث بدنامي فرش هاي دستبافت ايراني در سطح بين الملل شدند و کاهش صادرات فرش دستباف در اين روزها نتيجه ي اقدامات نادرست دهه ي شصتي ها در آن زمان مي باشد!
    در کنار اين بحران ، بحران شير خشک هم مزيد بر علت بود تا آنها با دست و پنجه نرم کردن با اين بحران ها در کودکي امروز آماده ترين نسل حاضر براي اجرايي شدن طرح هدفمند کردن يارانه ها مي باشند!



    خوان دوم: مدرسه
    دهه ي شصتي ها کلا خوش به حالشان بود، در کلاس هاي شونصد نفره درس مي خواندند، آخرين يافته هاي علم آمار و احتمال نيز ثابت کرده هر چه تعداد دانش آموزان يک کلاس بيشتر باشد احتمال اينکه معلم از دانش آموزي درس بپرسد کمتر است؛ البته اين اصل در مورد دهه ي شصتي ها صدق نمي کرد زيرا تا معلم اسامي بچه ها را مي خواند تا حضور و غياب کند وقت يک ساعت و نيمه ي کلاس تمام مي شد.



    خوان سوم: دانشگاه
    کلاً مسئولان هواي دهه ي شصتي ها را خيلي داشتند، مدام برايشان سدسازي مي کردند، يکي از اين سدهاي سخته شده در آن سال ها «سد کنکور» نام داشت که البته به جاي آب پشت آن «داوطلب» جمع مي شد؛ مزيت سد کنکور به سدهاي ديگر اين بود که اصلا سوراخ نمي شد و لازم نبود کسي پتروس بازي دربياورد و تا يک ماه انگشتش آبسه کند!
    دهه ي شصتي ها در پشت اين درب روزهاي بسيار خوشي را گذراندند و روزها و شب هاي بسياري را با «تست هاي 4 گزينه اي» هم آغوش شدند، و در انتها نيز به جنگ غول کنکور رفتند.
    مسئولان در يک اقدام ژرف نگرانه و آينده بينانه از غول کنکور دعوت کردند تا بياد و با دهه ي شصتي ها به عنوان يک بازي تدارکاتي دست و پنجه نرم کند تا دهه ي شصتي ها آمادگي پيدا کنند در سال ها بعد با غول هاي بزرگتري همچون غول تورم و بيکاري و مسکن و … مبارزه کنند!





    خوان چهام: کار
    دهه ي شصتي ها کم کم از دانشگاه بيرون آمدند، البته خودشان چندان تمايلي به بيرون آمدن از دانشگاه نداشتند اما دهه ي هفتادي ها آنقدر وارد دانشگاه شدند که ديگر در دانشگاه جايي نمانده بود و دهه ي شصتي ها از آنطرف دانشگاه بيرون افتادند!
    فرصت هاي کاري بسيار بالايي براي آنها وجود داشت، از آبياري گياهان دريايي و گردگيري ميز رايانه گرفته تا آسفالت سابي و متر کردن عرض خيابان ها.



    خوان پنجم: ازدواج
    همان طور که دهه ي شصتي ها سنشان بالا مي رفت ازدواج هم سنش بالا مي رفت، در همين راستا اکثر کارشناسان معتقد هستند دليل بالا رفتن سن ازدواج نه بيکاري است و نه گران بودن مسکن، بلکه تنها دليل بالا رفتن سن ازدواج، بالا رفتن سن دهه ي شصتي ها مي باشد!



    خوان ششم: عزرائيل
    در همين راستا پيش بيني مي شود دهه ي شصتي ها بسيار بسيار زياد عمر کنند، زيرا همه ي آنها با هم به دنيا آمده اند و در نتيجه همه با هم بزرگ شده اند پس همه تقريبا در يک بازه زماني فوت خواهند کرد؛ عزرائيل يحتمل در آن زمان که دهه ي شصتي ها به زمان مرگشان برسند آنقدر سرش شلوغ خواهد شد که ديگر بدون وقت قبلي جان کسي را نمي گيرد و در نتيجه دهه شصتي ها چند سالي را در وقت اضافه سپري خواهند کرد.



    خوان هفتم: آن دنيا!
    بالاخره نمي شود همه چيز به کام دهه ي شصتي ها باشد، يحتمل آنها در آن دنيا با مفهوم کمبود امکانات مواجه خواهند شد، پيش بيني مي شود در آن دنيا به همه ي روح هاي دهه ي شصتي بال نرسد و برخي از روح هاي دهه ي شصتي نتوانند در آسمان پرواز کنند




  2. #72
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 May
    محل سکونت
    IRAN :D
    ارسال ها
    738
    تشکر
    1,825
    تشکر شده 1,056 بار در 493 پست
    نوشته های وبلاگ
    15
    ما فدا شدیم ا نسل بعد ما پیروز و موفغق شن پس ما هم قهرمانیم

    رازی است در سادگی، که همگان نمی‌دانند

  3. #73
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    مراقب باشید..شاید برای شما هم اتفاق بیفته

    این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:
    شما هم این اتفاق واقعی را برای دوستانتان بفرستید ممکنه برای اونها هم اتفاق بیفته دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!




    اینطوری تعریف میکنه:

    من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی 20 کیلومتر از
    جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.

    وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.

    اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین
    سر در میارم!!

    راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.

    دیگه بارون حسابی تند شده بود.

    با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.

    من هم بی معطلی پریدم توش.

    اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.

    وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی
    پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!

    پشمم ریخت.

    داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد


    هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه!

    تمام تنم یخ کرده بود.

    نمیتونستم حتی جیغ بکشم

    ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.

    تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا
    بیامرزم اومد جلو چشمم.

    تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده



    نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.

    ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون
    رو میپیچوند.

    از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.

    در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.


    اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.

    دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد

    رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین

    بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم



    وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند



    یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،

    یکیشون داد زد:

    ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود

    ویرایش توسط NIIT : 5th September 2011 در ساعت 11:45 PM

  4. #74
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 May
    محل سکونت
    Qaemshahr
    سن
    34
    ارسال ها
    408
    تشکر
    1,521
    تشکر شده 368 بار در 201 پست

    هیچ ** زنده نیست ... همه مردند

    از فردی نقل شده است که :
    خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند.
    تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی.
    هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود.
    هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:استاد همه حاضرند!
    و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:استاد امروز همه غایبند، هیچ ** نیامده!
    در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.
    امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:
    هیچ ** زنده نیست ... همه مردند



  5. #75
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49
    چقدر زیبا ....
    ممنون دوست عزیز


  6. #76
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Smile شاخص اقتصادي از ديدگاه شاه عباس

    می گويند:

    شاه عباس از وزير خود پرسيد: "امسال اوضاع اقتصادي كشور چگونه است؟ "

    وزير گفت: "الحمدالله به گونه اي است كه تمام پينه دوزان توانستند به زيارت كعبه روند!"


    شاه عباس گفت: "نادان! اگر اوضاع مالي مردم خوب بود مي بايست كفاشان به مكه مي رفتند نه پينه‌دوزان، چون مردم نمي توانند كفش بخرند ناچار به تعميرش مي پردازند، بررسي كن و علت آن را پيدا نما تا كار را اصلاح كنيم


  7. #77
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 May
    محل سکونت
    IRAN :D
    ارسال ها
    738
    تشکر
    1,825
    تشکر شده 1,056 بار در 493 پست
    نوشته های وبلاگ
    15
    oخدایش بیامرزد!!!

    رازی است در سادگی، که همگان نمی‌دانند

  8. #78
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    مدیریت و کنترل خشم

    نویسنده: سید محمد رضا حجت پور - دوشنبه ٤ خرداد ۱۳۸۸

    پسر بچه ای بود که بسیار بد اخلاق بود و به همه چیز و همه ** پرخاشگری میکرد.روزی پدرش یک جعبه میخ به او داد و گفت : پسرم هر بار که عصبانی شدی یک میخ روی دیوار بکوب ! ولی حداکثر سعی خودت را بکن که هر روز تعداد میخ هایت کمتر شود و وقتی روزی رسید که دیگر میخی بر دیوار نکوبیدی بیا و جایزه مخصوصی را از من بگیر. . پسرک نیز همین کار را انجام داد .روز اول ١۵ میخ روی دیوار کوبید و روز دوم ١۶ میخ و روز سوم ١٢و روز چهارم ١١ و.... آنقدر خشم و عصبانیت خود را کنترل کرد تا اینکه روزی رسید که دیگر میخی به دیوار نکوبید . پس نزد پدرش رفت و جایزه اش را گرفت .پدرش بعد از تحویل جایزه به وی گفت حالا هر روز که عصبانی نشدی یک میخ از روی دیوار بکن ..... روزی رسید که دیگر میخی بر روی دیوار نبود و فقط سوراخ های ایجاد شده روی دیوار خود نمائی میکرد.وقتی پسرک دیوار خالی را به پدر نشان داد ،پدرش گفت : پسرم تو کار بزرگی انجام دادی و لی به سوراخ های دیوار نگاه کن !! نتیجه رفتار ، گفتار و حرکات تو در هنگام عصبانیت و خشم چنین آثار مخربی را بر جای خواهد گذاشت . از این پس تصمیم با خودت است که دیوار ذهن خود و اطرافیانت را سوراخ سوراخ کنی و یا .....!!!!


  9. #79
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49
    صدای پول

    یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد
    ! هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی !!! مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد … بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذای تو خورده است؟

    آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است
    . بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر. آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟

    بهلول گفت مطابق عدالت است : کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند


  10. #80
    بنیانگذار
    تاریخ عضویت
    2010 January
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    سن
    37
    ارسال ها
    1,308
    تشکر
    2,923
    تشکر شده 2,205 بار در 886 پست
    نوشته های وبلاگ
    37

    من با چشمهای خودم دیدم!!


    در سال ۱۹۸۴ در شهر برلینگتون واقع در ایالت کارولینای شمالی، برای جنیفر تامپسون، دانشجوی ۲۲ ساله، حادثه شومی اتفاق افتاد که پیامدهای آن منجر به شکل‌گیری یکی از بزرگترین چالشهای قضایی در دادگاههای امریکا گردید.
    در شب حادثه، جنیفر در آپارتمان خودش خوابیده بود. جوانی سیاهپوست، چراغ ورودی خانه وی را شکست، سیم اصلی تلفن را قطع کرد و وارد اتاق او شد. لبه چاقو را زیر گلویش گذاشت و تهدیدش کرد که اگر کوچکترین صدایی کند، او را خواهد کشت. جنیفر می‌گوید: «به او گفتم کارت اعتباری، کیف پول، و ماشین من را بردار و برو، ولی او گفت پول مرا نمی‌خواهد… و آن موقع بود که فهمیدم چه اتفاقی قرار است بیفتد…»


    جنیفر با خودش قسم خورد که اگر از آن مهلکه جان سالم به در ببرد، انتقام خود را از مرد متجاوز بگیرد: او باید می‌توانست او را به پلیس معرفی کند، باید به هر قیمتی او را به دست قانون بسپرد و به سزای عمل پلیدش برساند، او باید آنقدر در زندان بماند تا بپوسد. اینها افکاری بود که در آن سی دقیقه جهنمی در سر جنیفر می‌چرخید. او تمام تلاش خود را کرد تا شکل و شمایل، خطوط صورت و تُن صدای مرد را به خاطر بسپارد تا بعدا بتواند هرچه دقیق‌تر به پلیس گزارش بدهد.
    خوشبختانه جنیفر زنده ماند. او مدعی بود که چهره جنایتکار را خوب به خاطر دارد و هرجا او را ببیند، می‌تواند شناسایی‌اش کند. در جریان چهره‌نگاری، عکس فرضی متهم با استفاده از توصیفات او بازسازی گردید و چند نفر مظنون دستگیر شدند. سه روز بعد از حادثه، جنیفر به اداره تشخیص هویت فراخوانده شد تا از بین عکس‌های شش مظنون، مجرم اصلی را شناسایی کند. او عکس‌ها را با دقت بسیار نگاه کرد و بعد از پنج دقیقه یک عکس را نشان داد: رانـِلد کاتِـن.




    همه متهمان به اداره پلیس احضار شدند. آنها را در یک اتاق به صف کردند تا این بار بطور فیزیکی توسط شاهد، تعیین هویت شوند. جنیفر این بار هم انگشت اتهام خود را به سمت رانلد نشانه رفت. او می‌گوید: «به من گفتند این همان فردی است که قبلا هم عکسش را شناسایی کردم، و من خیلی خوشحال شدم… پس او دیگر خودش بود و من اشتباه نکرده بودم.»
    دادگاه تشکیل شد، جنیفر دستش را بر روی کتاب مقدس گذاشت و قسم خورد که جز حقیقت چیزی نگوید. او علیه رانلد شهادت داد و هیئت منصفه ظرف تنها چهل دقیقه، رأی خود را صادر کرد: حبس ابد باضافه ۵۰ سال. جنیفر می‌گوید: «آن روز بهترین روز زندگی من بود. در آن لحظه حس کردم عدالت اجرا شده، من یک قربانی بودم و او یک جنایتکار وحشتناک که دیگر هرگز قرار نبود از زندان بیرون بیاید.»


    اما جنیفر اشتباه می‌کرد: رانلد سرانجام از زندان بیرون آمد. او پس از ۱۱ سال، و در حالی که تبرئه شده بود، آزاد گردید! جنیفر علیرغم تمام دقتی که به خرج داده بود، نتوانسته بود مجرم را درست شناسایی کند. خطایی که او ناخواسته مرتکب شد، بزرگ و جبران‌ناپذیر بود. زمانی که رانلد به زندان افتاد، تنها ۲۲ سال داشت. او همسن جنیفر بود. در طی این سالها جنیفر درسش را تمام کرده بود، ازدواج کرده بود، و صاحب سه فرزند شده بود. رانلد اما از تمام این فرصتها محروم مانده بود…
    در دوره‌ای که رانلد سال سوم محکومیت خود را می‌گذراند، اتفاق عجیبی افتاد. او می‌گوید: «یک روز وقتی در زندان بودم، یک مجرم دیگر را که متهم به تجاوز بود، به آنجا آوردند. من احساس بسیار عجیبی داشتم. او خیلی به تصویر بازسازی شده من در اداره پلیس شباهت داشت. اسمش بابی پول بود و اهل همان محله‌ای بود که من ساکن بودم. او هم مثل من در آشپزخانه زندان مشغول به کار شد. نگهبان‌ها و زندانی‌های دیگر ما را با هم اشتباه می‌گرفتند و حتی گاهی اوقات من را بابی صدا می‌کردند.»






    راست: رانلد کاتن- چپ: بابی پول


    در زندان شایع شده بود که یک نفر از بابی پول شنیده که جنایت آن شب را او مرتکب شده است. رانلد به وکیلش در این مورد نامه نوشت و درخواست کرد که پرونده مجددا بررسی شود. رانلد یک بار دیگر، و این بار به همراه بابی پول در دادگاه حاضر شد. او به این جلسه امید بسیار بسته بود: اگر جنیفر چهره مجرم اصلی را می‌دید، حتما او را به یاد می‌آورد… هر دو متهم در مقابل جنیفر قرار گرفتند، لحظه‌ای بسیار تعیین‌کننده در پیش بود. جنیفر اما در کمال ناباوری مدعی شد که بابی پول را هرگز در زندگی‌اش ندیده و کسی که به او تجاوز کرده، رانلد کاتن بوده است! همه امیدها درهم ریخت. همانند محاکمه قبلی، گفته‌های جنیفر به عنوان شاهد عینی واقعه، و اطمینان خاطر او در معرفی مجرم، برای اقناع هیئت منصفه کفایت کرد. رانلد دوباره مجرم شناخته شد و این دفعه به دو بار حبس ابد محکوم گردید. جنیفر می‌گوید: «من خیلی عصبانی بودم. چطور به خودشان جرئت داده بودند که شهادت من را زیر سؤال ببرند؟! چطور می‌توانستند فکر کنند که من ممکن است قیافه آن جنایتکار را، آن قیافه‌ای که هرگز از خاطرم محو نمی‌شد را فراموش کرده باشم؟!»
    بدین‌ترتیب رانلد هفت سال دیگر در زندان ماند تا آنکه یک روز، در حالی که داشت از طریق رادیوی کوچکش جلسه دادگاه یک متهم دیگر را پیگیری می‌کرد، چیزی به گوشش خورد که تا آن روز نشنیده بود: DNA. او دوباره به وکیلش نامه نوشت. در اداره پلیس برلینگتون تنها دو بسته قدیمی ده ساله، حاوی مدارک باقیمانده از واقعه آن شب موجود بود و خوشبختانه در یکی از آنها قسمتی از تنها یک عدد اسپرم که حاوی DNA بود، یافت شد! و همان زندگی رانلد را نجات داد. از او رفع اتهام شد و بابی پول به جرم ارتکاب تجاوز به حبس ابد محکوم گردید.
    جنیفر تماماً در هم شکست… ضربه تحمل‌ناپذیری بود. نمی‌توانست باور کند که زندگی یک انسان بی‌گناه به خاطر اشتباه او تباه شده: «مثل آن بود که یک نفر زندگی من را گرفته باشد و سر و ته کرده باشد. مردی که اطمینان داشتم هرگز در زندگیم ندیده‌ام، همان کسی بود که تنها به فاصله چند سانتیمتر از من چاقویش را زیر گلویم گذاشته بود و تهدید به مرگم کرده بود، همان کسی که مرا آزار داده بود و روح مرا نابود کرده بود؛ و مردی که من چندین و چند بار و با چنان اعتقاد راسخی متهم کرده بودم، مردی که شبانه‌روز آرزوی مرگش را کرده بودم، پاک و بی‌گناه بود. عذاب وجدان و شرمساری داشت مرا خفه می‌کرد…» او از رانلد درخواست کرد که در یک کلیسای محلی همدیگر را ملاقات کنند.




    جنیفر می‌گوید: «نمی‌توانستم درست روی پاهای خودم بایستم، وقتی او را دیدم که وارد کلیسا شد، به گریه افتادم… به او گفتم که اگر من هر یک ساعت باقیمانده از روزهای عمرم را، و هر دقیقه از هر ساعت آن را، و هر ثانیه از هر دقیقه آنرا صرف عذرخواهی و اظهار تاسف کردن کنم، باز هم نخواهم توانست، هرگز نخواهم توانست، آن ندامت عمیقی را که در قلبم احساس می‌کنم، به زبان بیاورم… و… رانلد فقط خم شد، دستهای من را در دست گرفت، و گفت: جنیفر! من تو را می‌بخشم….»


    سرنوشت عجیب این دو انسان پیوندی پر فراز و نشیب و ناگسستنی برایشان رقم زده بود. از آن پس آنها با یکدیگر دوست شدند و تا امروز هم رابطه دوستی‌شان پابرجا مانده است. رانلد که امروز در آستانه ۵۰ سالگی خود قرار دارد، تلاش بسیار کرد تا زندگی خود را از نو بنا کند. او پس از آزادی سخت مشغول به کار شد، ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. اکنون به همراه خانواده‌اش در خانه‌ای زندگی می‌کند که پول آن را دولت، بعنوان جبران خسارت به او پرداخت کرده: ۱۰ هزار دلار به ازای هر یک از سالهایی که او در زندان سپری کرده است.




    از آن تاریخ به بعد رانلد و جنیفر در بسیاری از محافل عمومی در کنار یکدیگر حاضر شدند تا پیام خود را به دیگران برسانند، با این امید که داستان زندگی‌شان نجات‌بخش زندانیان بی‌گناه دیگر شود و مسئولان دست‌اندرکار را به بازنگری در قوانین موجود ترغیب کند. آنها همچنین تصمیم گرفتند تجربه‌های الهام‌بخش و منحصر به فرد خود را به رشته تحریر درآورند. در سال ۲۰۰۹ مشترکاً کتابی با عنوان Picking Cotton را به چاپ رساندند که در لیست پرفروش‌ترین‌های نیویورک تایمز قرار گرفت و جوایزی را از آن خود کرد (تریلر کتاب). این کتاب تصویرگر داستانی حیرت‌آور درباره بی‌عدالتی و بخشش است. بسیاری از مسائل اجتماعی از قبیل حقوق قربانیان تجاوز، نقش تعصبات نژادی در صدور حکم دادگاهها، کارکرد زندان‌ها در جوامع، اصلاح قوانین کیفری، و خطاهای سهوی شاهدان عینی در این کتاب خواندنی مطرح شده است. شیوه نگارش آن به نحوی است که هر کدام به طور جداگانه داستان خود را از دریچه چشم خود روایت می‌کنند و بدین ترتیب خواننده از دو زاویه مختلف با آنها همگام می‌شود و در جریان جزئیات افکار و اتفاقاتی که بر آنها گذشته، قرار می‌گیرد. مطالعه این کتاب برای تمام علاقمندان، و به طور خاص برای هر کسی که به نحوی با مسائل قضایی و حقوقی سروکار دارد، مفید و روشنگر خواهد بود.




    داستان تکان‌دهنده جنیفر تامپسون و رانلد کاتن در بسیاری از شبکه‌های تلویزیونی، وب‌سایت‌ها و کتاب‌های روانشناسی و دانشگاهی منعکس گردید. سؤال بزرگ و گیج‌کننده برای همه این بود که چرا جنیفر با آنکه آگاهانه سعی کرده بود از آن فاصله نزدیک خصوصیات ظاهری مجرم را به حافظه بسپرد تا بعدا بتواند او را به پلیس معرفی کند، چنین اشتباه بزرگی مرتکب شد؟ و از آن بدتر، چرا سه سال بعد زمانی که در اتاق دادگاه با چهره فرد اصلی روبرو شد، نتوانست او را به یاد بیاورد؟!
    به دنبال این ماجرا، بیش از ۲۳۰ زندانی دیگر نیز در سراسر امریکا یکی پس از دیگری از طریق آزمون DNA تبرئه شدند! بیشتر آنها درگیر پرونده‌های جدی و مهمی مثل قتل و تجاوز بودند. این روند باورنکردنی، جرم‌شناسان و روانشناسان کیفری و اجتماعی را به بررسی دقیق و موشکافانه مسئله سوق داد. آنها دریافتند که بیش از ۷۵ درصد این «محکومان بی‌گناه» به دلیل آنکه یک شاهد عینی اشتباها علیه آنها شهادت داده، به زندان افتاده‌اند!


    در سیستم قضایی امریکا، شهادت شاهدان عینی از اهمیت به سزایی برخوردار است و به خصوص اطمینان بالای شهود به گفته‌های خود، ملاک قابل اعتمادی بر صحت شهادت آنها قلمداد می‌گردد. درحالی که نتیجه سال‌ها تحقیقات روانشناسان و متخصصان در این زمینه چیز دیگری می‌گوید: هیچ رابطه معناداری بین میزان اطمینان شاهد عینی و صحت و دقت شهادت او وجود ندارد! یک شاهد عینی، که بنابه تعریف در هنگام وقوع جرم حاضر و ناظر بوده، احتمالا به آنچه که تصور می‌کند دیده، اطمینان بسیار زیادی دارد: «من خودم آنجا بودم، من با چشمهای خودم دیدم!» و طبیعتا در نظر ما سندی معتبرتر از گفته‌های کسی که خودش آنجا بوده و صحنه را با چشمهای خودش دیده، وجود ندارد. با این حال این امکان همواره وجود دارد که شهادت وی، به دلایل متعدد، به کلی دور از واقعیت باشد. نه به این خاطر که شهادت‌دهنده قصد پنهان‌کاری یا دروغ‌پردازی دارد، بلکه صرفا به این دلیل ساده که «حافظه» اطلاعات درستی را در دسترس وی نمی‌گذارد و او «صادقانه» اشتباه می‌کند!


    حافظه انسان بنا بر ماهیت ناگزیر خود، بسیار خطاپذیر، تغییرپذیر، و تلقین‌پذیر است و انواع مختلف خطاهای حافظه در هر لحظه از مراحل سه‌گانه به‌خاطرسپاری، یعنی دریافت، ذخیره، و بازخوانی اطلاعات به کرات اتفاق می‌افتد.




    اما حافظه دقیقا چگونه خطا می‌کند؟ و چگونه می‌توان از حافظه شاهدان عینی مراقبت کرد تا احتمال خطای آنها به حداقل برسد؟
    در پی یافتن پاسخی قانع‌کننده برای این پرسش‌های حیاتی، برنامه تلویزیونی ۶۰ دقیقه که در سال ۲۰۰۹ از شبکه CBS پخش شد، تلاش کرد تا با مصاحبه با افراد مختلف و بررسی نقش عوامل گوناگون، تصویری همه‌جانبه از موضوع ارائه دهد. در جریان این مستند دیدنی، جنیفر تامپسون، رانلد کاتن، و مایک گالدین (کارآگاه پرونده) مسائل جالب توجهی را مطرح می‌کنند و دو تن از اساتید سرشناس روانشناسی در دانشگاههای آیوا و کالیفرنیا (به ترتیب گـَـری وِلز و الیزابت لافتِس) با انجام چند آزمایش قابل تأمل و تأثیرگذار، نقش کلیدی و عجیب حافظه در وقوع خطای شهود عینی را توضیح می‌دهند.
    این برنامه دانش‌افزا را اینجا و اینجا ببینید.
    منبع : یک پزشک

    متن پنهان



    توکل بخدا
    http://DeepLearning.ir
    اولین و تنها مرجع یادگیری عمیق ایران


    هرکس از ظن خود شد یار من
    از درون من نجست اسرار من




 

 
صفحه 8 از 28 اولیناولین ... 3456789101112131823 ... آخرینآخرین

کاربران برچسب خورده در این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

نمایش برچسب‌ها

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  


Powered by vBulletin
Copyright ©2000 - 2024, Jelsoft Enterprises Ltd.
Content Relevant URLs by vBSEO 3.6.0
Persian Language By Ustmb.ir
این انجمن کاملا مستقل بوده و هیچ ارتباطی با دانشگاه علوم و فنون مازندران و مسئولان آن ندارد..این انجمن و تمامی محتوای تولید شده در آن توسط دانشجویان فعلی و فارغ التحصیل ادوار گذشته این دانشگاه برای استفاده دانشجویان جدید این دانشگاه و جامعه دانشگاهی کشور فراهم شده است.لطفا برای اطلاعات بیشتر در رابطه با ماهیت انجمن با مدیریت انجمن ارتباط برقرار کنید
ساعت 03:12 AM بر حسب GMT +4 می باشد.