صفحه 1 از 28 123456111621 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 از مجموع 279
Like Tree62نفر پسندیدند

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #1
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Smile متدهاي نفوذ در دل استاد (برگه امتحاني)ا

    متدهاي نفوذ در دل استاد (برگه امتحاني)ا
    آخرين متدهاي روز جهان در زمينه ي نحوه ي محبت و نفوذ دانشجو به دل استاد (برگه ي امتحان):


    اين جفنگيات مرسوم که در برگه
    ي امتحان مينويسند و از بيماري مادر تا اينکه اگر اين درس را نمره نياورم مشروطم ميشوم و ... هم، خيلي خز شده و هم، حتي يک بچه ي 5 ساله باور نميکند؛ چه برسد به يک دکتر! کمي نوآوري و خلاقيت داشته باشيد. جناب استاد به اندازه ي کافي خودش مشکلات و بدبختي دارد، ديگر نياز نيست شما با آن خط زيباي منحصر به فردتان يک صفحه ي آچار برايش از مشکلاتتان بگوييد. حالا باز اي کاش فقط يک نفر چنين خزعبلاتي مي نوشت. يکهو مي بيني از 30 نفر دانشجو، بيست و هشت نفر عينا نوشته اند که اگر اين درس را نمره نگيريم مشروطيم و مادرمان مريض است و پدرمان زندان است و فلان و بهمان. انگار اين مشکلات را هم از روي ديگر تقلب کرده اند.


    روشي پليد

    يک درس ساده اي بود که من بنا به دلايلي نتوانسته بودم اصلا اين درس را
    بخوانم و با ذهن کاملا خالي سر جلسه امتحان رفتم. نيم ساعتي نشستم و ديدمهيچکدام از اين سوالات حتي برايم آشنا هم نيست. يک جمله در پايان برگهنوشتم و برگه را تحويل دادم:

    "در اعتراض به تقلب گسترده اي که سر جلسه ي امتحان از سوي ديگر دانشجويانشاهد بودم از دادن اين امتحان خودداري کرده و نمرهي صفر را به بيستِ باتقلب ترجيح ميدهم."

    نمرهي الف کلاس را گرفتم! خدايا مرا ببخش.




    صم بکم عمى فهم لايعقلون

    درس معارف بود. ميدانستم موضوع درس چيست و مباحثش در چه زمينه اي است -با عرض خسته نباشيد به خودم- اما جزئيات مطالب و محتواي درس را
    نميدانستم. سوالات توزيع شد و باز هم ديدمسوالات کمي برايم ناآشناست. ازمغرب و مشرق و زمين و زمان نوشتم. هر آنچه از کتاب ديني کلاس اولابتدايي، آقاي واسعي گفته بود که مثلا چگونه مواد غذايي در بدن مادرتبديل به شير ميشود تابرهان نظم و عليت که در دبيرستان خوانده بودم. امانقطه ي طلايي برگه اين جمله بود:

    "جناب استاد براي من کاري نداشت که عين محتواي کتاب را برايتان کپي کنماما شما با روش زيباي تدريس خود به ما ياد داديد که چگونه تنها به منابعاکتفا نکنيم. گفتيد در دين عقل هم سهيم است ونبايد "صم بکم عمى فهملايعقلون"بود. پس من ترجيح دادم مفهوم را بفهمم ولي کپي نکنم بلکه ازدانسته هاي خود بنويسم."

    بيست گرفتم! خدايا مرا ببخش.




    اگر دين نداريد لااقل دلم شاد کنيد

    محاسبات عددي. درس بسيار دشوار. حداقل براي من که علاقه ي چنداني به
    رياضيات و مباحث محاسبه اي کامپيوتر نداشتم. سوالات توزيع شد و مطابقمعمول! خداوکيلي ديگر اين درس 3 واحدي راخوانده بودم ولي چه کنم که درمغزم جاي نگرفته بود. عادت دارم که قبل از اينکه برگه را تحويل دهم نمرهيخود را تخمين ميزنم. در بهترين حالت 7 ميشدم. امکان رسيدن امدادهاي غيبيهم تحت هيچعنواني ميسر نبود. آخر برگه نوشتم:

    من نگويم که مرا از قفس آزاد کنيد
    قفسم برده به باغي و دلم شاد کنيد

    نمرهي 11 گرفتم و نفر سوم کلاس شدم! خدايا مرا ببخش.




    وساطت حافظ

    استاد حسيني دکتراي ادبيات بود و استاد درس شيوه ي نگارش (البته فاميلش
    شهبازي بود ولي چون ممکنه يه وقت بياد اينجا رو بخونه من نام مستعارنوشتم). عاشق حافظ بود و آخر هر جلسه چند بيت از حافظ ميخواند و چشمانشپر از اشک ميشد. سوالات چي.....؟ بگيد؟ (اسمايلي آقاي قرائتي) نه که بلدنباشم اما در حد 15-16 بيشتر نميگرفتم. قبل از امتحان سري به اينجا زدهبودم و واژه ي «شهباز»را در ديوان حافظ سرچ کردم و آن بيت را کف دستمثبت کردم. زير برگه امتحان نوشتم :

    "جناب استاد من که " حافظ" را نميشناختم؛ اين شما بوديد که در اين ترم عشقحافظ را در وجود من انداختيد! و باعث شديد تا با اين شاعر آسماني آشناشوم. امروز قبل از امتحان گفتم تفالي به حافظبزنم و ببينم چه ميشود، اينبيت آمد:
    خاکيان بي بهره اند از جرعه ي کاس الکرام /اين تطاول بين که با عشاق مسکين کرده اند

    شهپر زاغ و زغن زيبا صيد و قيد نيست/ اين کرامت همره شهباز و شاهين کرده اند

    بيست گرفتم! تنها بيستي که استاد در چند سال اخير به يک دانشجو داده بود.
    خدايا مرا ببخش.




    تصوير من رو شطرنجي کنيد

    امتحان نظريه هاي جامعه شناسي و ... . تو رو خدا نام اين استاد را بيخيال
    شويد. استاد نسبتا معروفي است و البته در بسياري از دانشگاههاي يزد هم
    تدريس دارد و حسابي سرش شلوغ است. 10 نمره تحقيق و کنفرانس داشت و 10
    نمره هم امتحان پايان ترم. سرم بوي قرمه سبزي ميداد. با يکي از بچه ها
    شرط گذاشتم که تحقيق و کنفرانس ارائه نميدهم اما نمرهي بالاي 18 ميگيرم.
    براي امتحان تئوري هم حسابي خواندم و خودم را آماده کردم. انصافا هم
    سوالات را خوب جواب دادم. فقط در پايانِ برگه بدون اينکه تحقيق يا
    کنفرانسي ارائه کرده باشم، نوشتم:

    "موضوع تحقيق و کنفرانس: بررسي علل قبولي بالاي دانش آموزان يزدي در دانشگاهها در طي 16 سال اخير."

    19 گرفتم! خدايا اين يکي رو ديگه مردونه ببخش.




    اگه مردي منو بنداز

    با حساب خودم 13- 14 ميشدم. اما اين نمره براي من که عنوان شاگرد سومي!!!
    کلاس را يدک ميکشيدم خيلي فجيع بود. استاد فوق العاده جدي و بداخلاق بود
    و چندان نميشد طرفش رفت. يک جمله پايان برگه نوشتم:

    "جناب استاد حضور در کلاس شما در اين ترم برايم بسيار مغتنم و مفيد بود.
    اگر ترم بعد با ما درس برميداريد که هيچ، اگرنه بدون تعارف دوست دارم اين
    درس را پاس نکنم تا ترم بعد هم استادم شما باشيد.
    "

    17! خدايا سه تا نقطه


    موضوعات مشابه:
    shifte این نویسه را میپسندد.

  2. #2
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Smile سه پند لقمان به فرزندش

    روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو ۳ پند می دهم که کامروا شوی.

    اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

    دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !

    سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!

    پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم
    این کارها را انجام دهم؟

    لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم
    بهترین غذای جهان را می دهد.

    اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می
    کنی بهترین خوابگاه جهان است .

    و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه
    های جهان مال توست


  3. #3
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Question دخترم! شریعتی منم،به من فحش بده!

    محمد لامعی: درون خودرویی نشستم. مرد میانسالی در کنارم نشست؛ کتابی که تصویر دکتر شریعتی بر روی جلد آن نقش بسته بود، توجه مرد میانسال را به خود جلب نمود. قطره های اشکش را دیدم که به نرمی روی گونه اش می لغزید. پرسیدم با دکتر شریعتی چگونه آشنا شدید؟ گفت: در حسینیه ی ارشاد شنونده ی سخنانش بودم. در اوایل مهر ماه سال 1352 دستگیر شدم. مرا به زندان کمیته ی مشترک شهربانی و ساواک بردند. زندان کمیته ی مشترک، ساختمان کوچکی بود که از آن برای بازجویی های اولیه استفاده می کردند. این ساختمان از چندین سلول انفرادی تنگ و تاریک تشکیل شده بود و صدای بازجوها و آزار و شکنجه به آسانی شنیده می شد.
    از جمله ی زندانیان، دختر دانشجویی بود که در سلول روبرویی بازجویی می شد و لابه لای آن بازجویی، کلمات و جملاتی درباره ی کتاب های دکتر شریعتی می شنیدم، نزدیک غروب، باز و بسته شدن در سلول خبر از ورود زندانی جدیدی داد. از گفت گوی ماموران ساواک فهمیدم همسایه ی تازه وارد کسی نیست جز دکتر شریعتی! هیجان زده به انتهای سلول رفتم و به علامت رمز به دیوار سلول دکتر کوبیدم. شکنجه گر ساواک به دختر دانشجو تشر می زددکتر شریعتی تو را به این روز انداخته، اگر از شریعتی اعلام بیزاری کنی، آزادت می کنم، باید به شریعتی فحش بدی.)) دختر دانشجو که از حضور دکتر در زندان بی خبر بود، محجوبانه می گفتمن فحش بلد نیستم.))
    از کنار میله های سلول نگاه کردم، دکتر با یک دست میله های سلول را می فشرد و با دست دیگرش به میله ها می کوفت و ملتهبانه خطاب به دختر فریاد می کشید دخترم، دخترم، شریعتی منم! به من فحش بده))! دختر که تازه به حضور دکتر پی برده بود، صدایش را از حد معمول بلندتر کرد و گفت دکتر! قربان قلمت، قربان هدفت))! اما آتش سیگار شکنجه گر بیش از این امان نداد و در صورت دختر فرونشست. شکنجه های مداوم و ناله های پی در پی دختر دانشجو، فضای روانی زندان را دگرگون کرده و همه را بی تاب کرده بود! حتی صدای نفس نفس زدن دکتر و آه کشیدنش را می شنیدم. صدای ناله های دختر معصوم، پس از نیمه شب رو به خاموشی نهاد، اما این رنج و شکنجه تا سپیده دم (برای دکتر) ادامه داشت.
    صبح در سلولم را باز کردند و دست هایم را از پشت به هم بستند. آنگاه مرا به محوطه ی زندان آورده و در کنار در زندان نشاندند. یک لحظه چشمم به چهره ی دکتر افتاد، او را نیز از سلولش بیرون می آوردند. آنچه را که می دیدم، باورم نمی شد. چشمهایم را به زانویم مالیدم و دوباره با شگفتی به چهره ی دکتر نگاه کردمموهای دکتر سپید شده بود))!


  4. #4
    بنیانگذار
    تاریخ عضویت
    2010 January
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    سن
    37
    ارسال ها
    1,308
    تشکر
    2,923
    تشکر شده 2,205 بار در 886 پست
    نوشته های وبلاگ
    37

    قبول داشته باشی یا خیر! فرقی نمیکند (بسیار خواندنی)

    Info یکی از زیباترین و عالیترین حکایاتی هست که به عمرم خوندم . نکتش در باید ها و نباید هاست که چقدر عالی توضیح داده . نور به قبرش بباره .



    یکی از افسران امپراتور در معیت تعدادی سرباز از میدان دهکده عبور می کردند. افسر شیوانا را شناخت از اسب پیاده شد و با غرور شلاق به دست نزدیک شیوانا رفت و با تمسخر گفت:" استاد! شما همیشه می گوئید انسان نباید به دیگران ظلم کند و نباید این کار را انجام دهد و یا باید آن کاررا انجام دهد. من این باید و نباید را قبول ندارم. می گوئید نه به دست من نگاه کنید!؟"
    سپس افسر نزدیک مرد دستفروش ضعیف الجثه ای رفت و تمام اثاثیه اش را به اطراف پخش کرد و با شلاقی که در دست داشت به سر و صورت مرد دستفروش کوبید. آنگاه نزدیک شیوانا آمد و گفت: دیدید که من یک نباید را انجام دادم و هیچ اتفاقی نیافتاد!! پس اعتراف کنید که درس های معرفت شما پشیزی نمی ارزند!"
    هیچکس از ترس افسر و سربازان امپراتور جرات اعتراض نداشت. شیوانا چند لحظه ساکت و بی حرکت به افسر نگاه کرد وسپس نگاهش را به سمت مرد دستفروش برگرداند و با اشاره چشم از او خواست تا آرام باشد. اما مرد دستفروش بی اعتنا به حرکات افسر به سمت او رفت و آهسته طوری که فقط افسرو شیوانا شنیدند به افسر گفت:" همیشه افسر نیستی و همیشه سربازان کنارت نیستند و همیشه شلاقی در دستانت نیست. تا آخر دنیا منتظر می مانم و آن روزکه وقتش شد ، حتی اگر یک تماشاچی هم شاهد صحنه نباشد ، پاسخ ات را می دهم." مرد دستفروش این را گفت و به سرعت به میان جمعیت دوید و در ازدحام جمعیت گم شد.
    افسر مات و مبهوت چند لحظه ای سرجایش میخکوب شد و بعد مثل برق گرفته ها دورخود چرخید و به دنبال دست فروش رفت و چون او را پیدا نکرد وحشتزده به سمت شیوانا آمد و با لحنی که ترس و وحشت در آن موج می زد گفت:" استاد شنیدید چه گفت؟ او افسر امپراتور را علنا تهدید کرد! شما باید آنچه شنیدید را به همه بگوئید!"شیوانا لبخند تلخی زد و گفت: "من فقط صدای شلاق را شنیدم و به بقیه صداها گوش نکردم. اما این را بدان که وقتی می گویند نباید کارهای زشت را انجام داد و نباید آبرویی را بی جهت ریخت ونباید ظلم کرد، این "نبایدها" کلماتی توخالی و به قول تو نصیحت هایی بی ارزش نیستند که تو اگر دلت نخواهد به خود حق بدهی آنها را زیر پا بگذاری و هر کاری دلت خواست انجام دهی!
    درس های معرفت و نصایح اهل دل هشدارهایی هستند برخاسته ازتجربه انسان های خردمند در طول زمان که اگر به آنها بی اعتنایی کنی لاجرم باید منتظر عواقب کار خطایت هم باشی. وقتی بزرگان می گویند کارهای درست اینها هستند و انجامشان دهید و از کارهای نادرست پرهیز کنید، این درس ها برای این است که از مزایای اعمال صواب بهره گیرید واز عواقب عذاب آور عمل خلاف و ناصواب دورمانید. این باید و نباید ها دستور نیستند هشدار هستند و اینکه تو بگویی بایدها و نباید ها را قبول دارم یا قبول ندارم. قبول داشتن یا قبول نداشتن این هشدارها در نتیجه اعمال ات هیچ تاثیری ندارند."
    می گویند از آن روز به بعد تا آخر عمر، افسر امپراتور همیشه با ترس و لرز در جاده ها راه می رفت و به چهره هر غریبه ای که خیره می شد وحشتزده گمان می کرد با آن مرد دستفروش شلاق خورده روبرو شده است.


    توکل بخدا
    http://DeepLearning.ir
    اولین و تنها مرجع یادگیری عمیق ایران


    هرکس از ظن خود شد یار من
    از درون من نجست اسرار من




  5. #5
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Smile داستان من و داداش کوچولوم

    يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن. يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما ميده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
    پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می*ترسيدن که پسرشون حسودی کنه و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
    پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی ……….
    به من می گی قيافه ی خدا چه شکليه ؟ آخه من کم کم داره يادم مي ره..


  6. #6
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 May
    محل سکونت
    IRAN :D
    ارسال ها
    738
    تشکر
    1,825
    تشکر شده 1,056 بار در 493 پست
    نوشته های وبلاگ
    15

    فقر و ثروت

    روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
    آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
    عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
    ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
    حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم


    رازی است در سادگی، که همگان نمی‌دانند

  7. #7
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Question چند حکایت تامل برانگیز

    مردي در كنار رودخانه‌اي ايستاده بود. ناگهان صداي فريادي را مي‌شنود و متوجه مي‌شود كه كسي در حال غرق شدن است. فوراً به آب مي‌پرد و او را نجات مي‌دهد. اما پيش از آن كه نفسي تازه كند فريادهاي ديگري را مي‌شنود و باز به آب مي‌پرد و دو نفر ديگر را نجات مي‌دهد. اما پيش از اين كه حالش جا بيايد صداي چهار نفر ديگر را كه كمك مي‌خواهند مي‌شنود. او تمام روز را صرف نجات افرادي مي‌كند كه در چنگال امواج خروشان گرفتار شده‌اند غافل از اين كه چند قدمي بالاتر ديوانه‌اي مردم را يكي يكي به رودخانه مي‌انداخت.




    پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.از او پرسید : آیا سردت نیست؟نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.




    دو گدا در يكي از خيابان هاي شهر رم كنار هم نشسته بودند. يكي از آنها صليبي در جلو خود گذاشته بود و ديگري ستاره داوود. مردم زيادي كه از آنجا رد مي شدند به هر دو نگاه مي كردند ولي فقط تو كلاه كسي كه پشت صليب نشسته بود پول مي . كشيشي كه از آن جا رد مي شد مدتي ايستاد و ديد كه مردم فقط به گدايي كه پشت صليب نشسته پول مي دهند و هيچ كس به گداي پشت ستاره داوود چيزي نمي دهد. رفت جلو و گفت: «رفيق بيچاره من، متوجه نيستي؟ اينجا يك كشور كاتوليك هست، تازه مركز مذهب كاتوليك هم هست. پس مردم به تو كه ستاره داوود جلو خود گذاشتي پولي نمي دهند، به خصوص كه درست نشستي كنار دست گدايي كه در جلو خود صليب گذاشته است. در واقع از روي لجبازي هم كه باشد مردم به او پول مي دهند نه به تو.» گداي پشت ستاره داوود بعد از شنيدن حرفهاي كشيش رو به گداي پشت صليب كرد و گفت: «هي "موشه" نگاه كن كي اومده به برادران "گلدشتين" بازاريابي ياد بده؟» (گلدشتين يك اسم فاميل معروف يهودي است).




    مرد جواني از سقراط رمز موفقيت را پرسيد. سقراط به مرد جوان گفت كه همراه او به كنار رودخانه بيايد. وقتي به رودخانه رسيدند هر دو وارد آب شدند به حدي كه آب تا زير گردنشان رسيد. در اين لحظه سقراط سر مرد را گرفته و به زير آب برد. مرد تلاش مي كرد تا خود را رها كند اما سقراط قوي تر بود و او را تا زماني كه رنگ صورتش كبود شد محكم نگاه داشت. سقراط جوان را از آب خارج كرد و اولين كاري كه مرد جوان انجام داد كشيدن يك نفس عميق بود.
    سقراط از او پرسيد: «در زير آب تنها چيزي كه مي خواستي چه بود؟»
    مرد جواب داد: «هوا.»
    سقراط گفت: «اين رمز موفقيت است! اگر همانطور كه هوا را مي خواستي در جستجوي موفقيت هم باشي بدستش خواهي آورد. رمز ديگري وجود ندارد.




    روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد . اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است . و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.


  8. #8
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Smile عادت ها را از منفی به مثبت تغییر دهیم

    كلمه ها عقاید شكل گرفته و افكار بیان شده هستند به عبارت ساده آن چه می گویی
    فكری است كه بیان می شود. كلمه ها و اندیشه ها دارای امواجی نیرومند هستند كه
    به زندگی و امورمان شكل می دهند. اگر یك كارگر بی سواد بتواند یك اصطلاحی را در
    دنیا شایع كند؛ پس من و تو، ما و شما به طور حتم می توانیم استفاده از كلمه ها
    و اصطلاح های مثبت را در سطح كل ایران گسترش داده و انرژی مثبت را بین همه پخش
    كنیم.

    امروزه ثابت شده كه كلمات منفی نیروی منفی به سمت شخص می فرستند و او را به سمت
    منفی و بیماری سوق می دهند! به طور مثال وقتی به ما می گویند خسته نباشی در اصل
    خستگی را به یادمان می آورند و ناخودآگاه احساس خستگی می كنیم (با خودتان
    امتحان كنید) اما اگر به جای آن از یك عبارت مثبت استفاده شود نه تنها نیروی از
    دست رفته، ترمیم و خستگی جسم را از بین می برد بلكه نیروی مثبت و سازنده ای را
    به افراد هدیه می دهیم.

    مثال:

    به جای پدرم درآمد؛ بگوییم : خیلی راحت نبود
    به جای خسته نباشید؛ بگوییم : خدا قوت
    به جای دستت درد نكنه ؛ بگوییم : ممنون از محبتت، سلامت باشی
    به جای ببخشید مزاحمتون شدم؛ بگوییم : از این كه وقت خود را در اختیار من
    گذاشتید متشكرم
    به جای لعنت بر پدر كسی كه اینجا آشغال بریزد؛ بگوییم: رحمت بر پدر كسی كه
    اینجا آشغال نمی ریزد
    به جای گرفتارم؛ بگوییم : ‌در فرصت مناسب با شما خواهم بود
    به جای دروغ نگو؛ بگوییم : راست می گی؟ راستی؟
    به جای خدا بد نده؛ بگوییم : خدا سلامتی بده
    به جای قابل نداره؛ بگوییم : هدیه برای شما
    به جای شكست خورده؛ بگوییم : با تجربه
    به جای مگه مشكل داری؛ بگوییم : مگه مسئله ای داری؟
    به جای فقیر هستم؛‌ بگوییم : ثروت كمی دارم
    به جای بد نیستم؛ بگوییم :‌ خوب هستم
    به جای بدرد من نمی خورد؛ بگوییم : مناسب من نیست
    به جای مشكل دارم؛ بگوییم : مسئله دارم
    به جای جانم به لبم رسید؛ بگوییم : چندان هم راحت نبود
    به جای فراموش نكنی؛ بگوییم : یادت باشه
    به جای داد نزن؛ ‌بگوییم : آرام باش
    به جای من مریض و غمگین نیستم؛‌ بگوییم :‌ من سالم و با نشاط هستم
    به جای غم آخرت باشد؛ بگوییم : شما را در شادی ها ببینم

    به جای چقدر شکسته شدی!
    به جای چرا اینقدر موهات را سفید کردی!
    به جای چقدر پیر شدی!
    اگر حرف مثبتی نداریم بزنیم، بهتر است سکوت پیشه کنیم!


    شما هم می‌توانید به این لیست مواردی رو اضافه كرده و برای دیگران بفرستید ...

    وقتی بعد از مدتی همدیگر را می‌بینیم، به جای توجه كردن به نقاط ضعف همدیگر و
    نام بردن از آنها مثل:
    "چقدر چاق شدی؟"، "چقدر لاغر شدی؟"، "چقدر خسته به نظر می‌آیی؟"، "چرا موهات را
    این قدر كوتاه كردی؟"، "چرا ریشت را بلند كردی؟"، "چرا توهمی؟"، "چرا رنگت
    پریده؟"، "چرا تلفن نكردی؟"، "چرا حال مرا نپرسیدی؟" و ...

    بهتر است بگوییم : "سلام به روی ماهت"، "چقدر خوشحال شدم تو را دیدم"، و
    ...عبارات دیگری كه نه تنها بیانگر نقاط ضعف طرف مقابل ما نیست بلكه نوعی
    اعتماد
    به نفس را به مخاطبمان القاء میكند. البته اگر اصراری نداشته باشیم كه حتماً
    درباره ی همدیگر اظهار نظر كنیم؛ وگرنه می‌شود كه درباره ی موضوعات مشترك،
    البته در محوریت مثبت با هم صحبت كنیم و با مصاحبت و تداوم دوستی با یکدیگر لذت
    ببریم.


  9. #9
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Lightbulb واقعيتهاى روزگار ما

    • ما اكنون ساختمانهاى بلندترى داريم اما سقف تحمل مان كوتاهتر شده است.

    • جاده هاى پهن ترى داريم اما ديدگاهمان باريكتر شده است.

    • بيشتر خرج مي كنيم ولى كمتر به دست مي آوريم.

    • بيشتر از سابق خريد مي كنيم ولى شادى كمترى نصيب مان ميشود.

    • خانه هاى بزرگترى داريم با خانواده هاى كوچكتر.

    • راحتى بيشترى داريم ولى وقت كمتر.

    • درجات تحصيلى بالاترى كسب مي كنيم ولى فهم و ذوقمان پائينتر آمده است.

    • دانش بيشترى داريم ولى قدرت تشخيص كمتر.

    • تجربه بيشترى داريم ولى مشكلاتمان هم بيشتر شده است.

    • بيشتر از سابق دارو مي خوريم ولى سلامتى كمترى داريم.
    • نوشيدنى زياد م ي خوريم، سيگار زياد م ي كشيم، بي پروا خرج م ي كنيم، بسيار كم م ي خنديم، با سرعت زياد رانندگى
    مي كنيم، زود عصبانى م ي شويم، شبها دير مي خوابيم، صبحها خسته از خواب بيدار می شويم، بسيار كم مي خوانيم، بسيار
    زياد تلويزيون تماشا مي كنيم و به ندرت دعا مي كنيم.

    • مقدار چيزهايى كه در اختيار داريم بسيار بيشتر از سابق است ولى ارزش خود ما كمتر شده است.

    • بيشتر حرف مي زنيم و كمتر فكر م يكنيم.
    • كمتر عشق مي ورزيم و بيشتر نفرت داريم.

    • ياد گرفته ايم چگونه زندگى را بگذرانيم ولى نمي دانيم چگونه زندگى را بسازيم.
    • ما سالهاى زندگيمان را افزايش داده ايم ولى زندگى سالهايمان كاهش يافته است.
    • ما تا ماه مي رويم و بر م يگرديم ولى از كوچه رد نمي شويم تا به همسايه جديدمان سرى بزنيم.

    • كارهاى بزرگترى انجام داده ايم ولى نه بهتر.

    • اتم را شكافته ايم ولى پيشداوري هايمان دست نخورده باقى مانده اند.

    • بيشتر برنامه ريزى مي كنيم و كمتر كار.
    • هميشه عجله داريم و كمتر صبر م يكنيم.


  10. #10
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Wink با منطق باش یا نباش !!!!

    یه روزی یه نفر به نام ادیسون یه حباب شیشه ای برداشت یه سیم بهش وصل کرد وگفت میخوام روشنش کنم.ادمای منطقی اون دوران جمع شدن گفتن این طفلک عقلش رو از دست داده چطور میشه یه شیشه که یه نخ بهش وصل شده رو بدون روغن و فطیله و کبریت روشن کرد که نور بده و وقتی دیدن که نزدیک به هزار بار ازمایش کرد و نتیجه نگرفت به دیوونه شدنش شک نداشتند ولی بالاخره ادیسون روشنش کرد.
    راستی اگه ادیسون هم اون روز منطقی میشد و حرف ادمای منطقی که با توجه به شرایطشون یه نتیجه قابل پیش بینی رو حدس میزدند رو گوش میکرد ما الان چه حالی داشتیم.
    به نظرتون ما یه جورایی شانس نیاوردیم که ادیسون منطقی فکر نکرد.!


 

 
صفحه 1 از 28 123456111621 ... آخرینآخرین

کاربران برچسب خورده در این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

نمایش برچسب‌ها

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  


Powered by vBulletin
Copyright ©2000 - 2024, Jelsoft Enterprises Ltd.
Content Relevant URLs by vBSEO 3.6.0
Persian Language By Ustmb.ir
این انجمن کاملا مستقل بوده و هیچ ارتباطی با دانشگاه علوم و فنون مازندران و مسئولان آن ندارد..این انجمن و تمامی محتوای تولید شده در آن توسط دانشجویان فعلی و فارغ التحصیل ادوار گذشته این دانشگاه برای استفاده دانشجویان جدید این دانشگاه و جامعه دانشگاهی کشور فراهم شده است.لطفا برای اطلاعات بیشتر در رابطه با ماهیت انجمن با مدیریت انجمن ارتباط برقرار کنید
ساعت 04:06 AM بر حسب GMT +4 می باشد.