صفحه 2 از 5 اولیناولین 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 از مجموع 45
  1. #11
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 May
    محل سکونت
    Qaemshahr
    سن
    34
    ارسال ها
    408
    تشکر
    1,521
    تشکر شده 368 بار در 201 پست
    فرشته جدی بگیر!
    تقدیم به تو :
    اول 1شاخه رز زرد
    1شاخه رز سرخ
    1شاخه رز صورتی
    با یه شاخه گل رز شکفته
    بعد همه شون رو دسته گل میکنم که میشه یه دسته گل رز
    (فقط از همه یه شاخه .می دونی قیمت گل چقدر بالا رفته دیگه ه ه... )


  2. #12
    کاربر عادی
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    قائم شهر
    سن
    33
    ارسال ها
    32
    تشکر
    122
    تشکر شده 54 بار در 28 پست
    دقیقا وسط های داستان آدم حرصش درمیاد ، میخواستم بقیشو دیگه نخونم
    اما آخرش خوب تموم شد
    مرسی

    دقیقا وسط های داستان آدم حرصش درمیاد ، میخواستم بقیشو دیگه نخونم
    اما آخرش خوب تموم شد
    مرسی

    ویرایش توسط parvaneh : 16th June 2011 در ساعت 07:21 AM

  3. #13
    بنیانگذار
    تاریخ عضویت
    2010 January
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    سن
    37
    ارسال ها
    1,308
    تشکر
    2,923
    تشکر شده 2,205 بار در 886 پست
    نوشته های وبلاگ
    37
    نقل قول نوشته اصلی توسط parvaneh نمایش پست ها
    دقیقا وسط های داستان آدم حرصش درمیاد ، میخواستم بقیشو دیگه نخونم اما آخرش خوب تموم شد مرسی
    من هم همینطور . بعد که دیدم داره اینطور پیش میره رفتم دو خط مونده به اخر و تمام حالا که فهمیدن داستان چیه برگشتم از ادامه جایی که ول کرده بودم ادامه دادم

    توکل بخدا
    http://DeepLearning.ir
    اولین و تنها مرجع یادگیری عمیق ایران


    هرکس از ظن خود شد یار من
    از درون من نجست اسرار من




  4. #14
    بنیانگذار
    تاریخ عضویت
    2010 January
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    سن
    37
    ارسال ها
    1,308
    تشکر
    2,923
    تشکر شده 2,205 بار در 886 پست
    نوشته های وبلاگ
    37
    لذت زندگی


    دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.
    یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟
    میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری.
    میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی.

    در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت.

    میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟
    هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام.
    میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد.

    هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد:
    خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم، ...
    هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند.
    ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود. پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند.
    با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردید. آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت.
    میمون دوم به اولی گفت: میبینی! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود.

    پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد.


    پائولو کوئیلیو

    توکل بخدا
    http://DeepLearning.ir
    اولین و تنها مرجع یادگیری عمیق ایران


    هرکس از ظن خود شد یار من
    از درون من نجست اسرار من




  5. #15
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 May
    ارسال ها
    44
    تشکر
    95
    تشکر شده 55 بار در 29 پست
    نوشته های وبلاگ
    1
    زن و شوهری که در همه چیز شریک هستند!!


    در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می*کردند.
    بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می*کردند و به راحتی می*شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
    نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می*کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.
    پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.
    یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
    پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
    سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
    پیرمرد کمی*نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی*نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می*زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می*کردند و این بار به این فــکر می*کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی*توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

    پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی*هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.
    مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می*خورد، پیرزن او را نگاه می*کند و لب به غذایش نمی*زند.

    بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.
    همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می*توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
    -پیرزن جواب داد: بفرمایید
    چرا شما چیزی نمی*خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟
    -پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا!!


  6. #16
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    یه روز یه ترکه و یه رشتیه و یه لر

    یه روز یه ترکه و یه رشتیه و یه لر

    یه روز یه ترکه
    اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.. ؛
    خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
    یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد
    جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد،
    فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو
    برای اینکه ما یه روزی تو این مملکت آزاد زندگی کنیم.


    یه روز یه رشتیه
    اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛
    برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلقه تلاش کرد،
    برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛
    اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد.


    یه روز یه لره بود
    کریم خان زند
    ساده زیست ، نیك سیرت و عدالت پرور بود و تا ممكن می شد از شدت عمل احتراز می كرد.

    یه روز ما همه با هم بودیم.. ،
    ترک و رشتی و لر و اصفهانی و
    تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند
    و قفل دوستی ما رو شکستند .. ؛


    حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم،
    به همدیگه می خندیم،؟!!!

    همديگه رو مسخره مي كنيم
    و اینجوری شادیم !!!!.. ؛
    غافل از اينكه اين كار باعث دور شدن دل ها و ايجاد تنفر ميشه

    این از فرهنگ ایرونی به دور است. آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند

    پس با هم بخندیم نه به همدیگه



  7. #17
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    قصه زندگی دو تا گربه

    قصه زندگی دو تا گربه !!!




    2 تا گربه با هم ازدواج کردند:










    اوایل زندگی عاشقانه ای داشتند:







    اولین بچشون به دنیا اومد:




    دومی هم به دنیا اومد:





    اولین قدمهای بچه هاشون:





    پدر این خانواده به سختی کار میکرد:


    و مادر دنبال خوشگذرونی خودش بود:


    بچه ها بدون مراقبت بزرگ شدند و بچه های بدی از آب در اومدند:


    یکیشون تروریست شد:


    یکی دیگه همش تو کلوب شبانه بود:



    کوچکترینشون تصمیم به خودکشی گرفت:


    وقتی پدرشون فهمید سکته کرد:


    مادرشون هم عقلش رو از دست داد و دیوونه شد:







  8. #18
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Smile قصه عجیب قدردانی


    یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد. رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.

    رئیس پرسید: آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟
    جوان پاسخ داد: هیچ.

    رئیس پرسید: آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟
    جوان پاسخ داد: پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد.

    رئیس پرسید: مادرتان کجا کار می کرد؟
    جوان پاسخ داد: مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.

    رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد. جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.
    رئیس پرسید: آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟

    جوان پاسخ داد: هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.

    رئیس گفت: درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید،و سپس فردا صبح پیش من بیایید.
    جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است. وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.

    مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد. جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد. همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش سرازیر شد. اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده، و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.

    این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.

    بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست. آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند. صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.

    رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید:
    آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید و چه چیزی یاد گرفتید؟

    جوان پاسخ داد: دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.
    رئیس پرسید: لطفاً احساس تان را به من بگویید.

    جوان گفت:
    1-اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت.
    2-از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار است برای اینکه یک چیزی انجام شود.
    3-به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.

    رئیس شرکت گفت: این کسی است که دنبالش می گشتم که مدیرم شود. می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید. بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد، و احترام زیردستانش را بدست آورد


  9. #19
    بنیانگذار
    تاریخ عضویت
    2010 January
    محل سکونت
    زیر سایه خدا
    سن
    37
    ارسال ها
    1,308
    تشکر
    2,923
    تشکر شده 2,205 بار در 886 پست
    نوشته های وبلاگ
    37
    واقعا قشنگ بود ممنون

    توکل بخدا
    http://DeepLearning.ir
    اولین و تنها مرجع یادگیری عمیق ایران


    هرکس از ظن خود شد یار من
    از درون من نجست اسرار من




  10. #20
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Smile در زندگی مانند یک مداد باشیم

    پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
    بالاخره پرسید :


    - ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
    پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :


    - درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
    می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .


    پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
    - اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .

    - بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .

    :36:
    صفت اول :
    می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
    اسم این دست خداست .
    او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .



    صفت دوم :
    گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
    پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .



    صفت سوم :
    مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
    بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.



    صفت چهارم :
    چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
    پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .



    صفت پنجم :
    همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
    بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .



 

 
صفحه 2 از 5 اولیناولین 12345 آخرینآخرین

کاربران برچسب خورده در این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

فهمیده, فرهنگ, فرزندش, فرشته, قفل, قلب, قوی, قابل, قبول, قدرت, قدردانی, قصه, كوئلیو, لباس, لر, لطفا, مقاله, من, موجود, موسی, موضوع, میشود, مانند, ماه, مادر, مادرم, مار, محلی, مختلف, مداد, مراحل, مرحله, مرد, مسیر, مشکل, مشکلات, مطمئن, معنای, معانی, معجزه, نفرت, نفس, چقدر, نمی, چه, چهره, نوع, نیست, نگاه, ناگهان, ناجور, چخوف, نرم, چطور, هفت, همه, همان, همراه, هوش, هیچ, هستم, ویژه, ویژگی, واقعا, یه, ژاپنی, کلید, کوتاه, کودک, کار, کارهای, کجا, کرانه, کشف, گفت…, گلها, گوید, گذاشت, گربه, پلیس, پایین, پائولو, پر, پرواز, پس, پسر, آلمانی, آمدن, آن, آنتوان چخوف, آواز, آیا, آخرین, آرامش, آغاز, ام, امروزی, انتقال, انتوان, انتخاب, انجام, اندیشه, انسان, اهل, اول, اين, ایجاد, ابری, اثر, ارتش, ارزیابی, استفاده, استاد, اشتباه, اعتراض, بلندگو, بلایی, بچه, بهترین, بهشت, بی, بالا, بايد, باید, بازی, باشی, باشیم, باشید, ببین, بده, بدون, بدی, برگه, برداشت, بسیار, بسته, بعدی, تفاوت, تلفن, تمیز, تنظیم, توان, توجه, تاثیر, تازه, تبدیل, تجارت, تحصیلی, ترکه, تعداد, تعریف, تغییرات, جمع, جهان, جالب, جدید, جذابیت, حقیقت, حکایت, حال, حتما, حجاب, حضور, خویش, خود, خوردن, خوش, خوشم, خیلی, خاک, خدا, خرید, خط, خطر, دل, دنیا, دوباره, دوستت, دید, دیده, دیر, دانشگاه, دارم, دارند, داستان, داستان کوتاه, داشته, دخترم, دروغ, درباره, درس, دست, روی, روز, راه, رشتیه, زمان, زن, زنها, زنان, زندگي, زندگی, زود, زیاد, زیبا, زیبای, زبان, زخمهای, زشت, سوال, سال, ساخت, ساخته, ساده, ساعت, سر, سرعت, شما, شماره, شهر, شوند, شود, شاید, شخصی, شدن, شد؟, شرح, صورتحساب, طولانی, علت, عاشق, عجیب, عدم, عشق, غیر, غرق, غربی

نمایش برچسب‌ها

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  


Powered by vBulletin
Copyright ©2000 - 2024, Jelsoft Enterprises Ltd.
Content Relevant URLs by vBSEO 3.6.0
Persian Language By Ustmb.ir
این انجمن کاملا مستقل بوده و هیچ ارتباطی با دانشگاه علوم و فنون مازندران و مسئولان آن ندارد..این انجمن و تمامی محتوای تولید شده در آن توسط دانشجویان فعلی و فارغ التحصیل ادوار گذشته این دانشگاه برای استفاده دانشجویان جدید این دانشگاه و جامعه دانشگاهی کشور فراهم شده است.لطفا برای اطلاعات بیشتر در رابطه با ماهیت انجمن با مدیریت انجمن ارتباط برقرار کنید
ساعت 02:58 AM بر حسب GMT +4 می باشد.