صفحه 4 از 5 اولیناولین 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 از مجموع 45
  1. #31
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Post داستان جذابیت

    دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت
    و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار
    او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .

    او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
    میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
    یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
    بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و
    عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند :
    اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .


    او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او
    اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .


    او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو
    کمانی و ... . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم
    محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید
    هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت
    فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت
    بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده
    بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .


    سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و
    بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .


    5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
    برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
    در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند .

    روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
    همسرم جواب داد :
    من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
    و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .
    شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت


  2. #32
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    من* همان* خاک* انتخاب* شده* هستم

    سر تا پای* خودم* را که* خلاصه* می*کنم، می*شوم* قد یک* کف* دست* خاک*

    که* ممکن* بود

    یک* تکه* آجر باشد توی* دیوار یک* خانه

    یا یک* قلوه* سنگ* روی* شانه* یک* کوه

    یا مشتی* سنگ*ریزه، ته*ته* اقیانوس؛

    یا حتی* خاک* یک* گلدان* باشد؛ خاک* همین* گلدان* پشت* پنجره

    یک* کف* دست* خاک* ممکن* است* هیچ* وقت

    هیچ* اسمی* نداشته* باشد و تا همیشه، خاک* باقی* بماند، فقط* خاک

    اما حالا یک* کف* دست* خاک* وجود دارد

    که* خدا به* او اجازه* داده* نفس* بکشد

    ببیند، بشنود، بفهمد، جان* داشته* باشد.

    یک* مشت* خاک* که* اجازه* دارد عاشق* بشود،

    انتخاب* کند، عوض* بشود، تغییر کند

    وای، خدای* بزرگ! من* چقدر خوشبختم. من* همان* خاک* انتخاب* شده* هستم

    همان* خاکی* که* با بقیه* خاک*ها فرق* می*کند

    من* آن* خاکی* هستم* که* خدا از نفسش* در آن* دمیده

    من* آن* خاک* قیمتی*ام

    که می خواهم تغییر کنم…… انتخاب* کنم

    وای بر من اگر همین طور خاک* باقی* بمانم

    الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی، همدردی کنم.

    بیش از آنکه مرا بفهمند، دیگران را درک کنم.

    پیش از آنکه دوستم بدارند، دوست بدارم.

    زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم.

    Share/Save/Bookmark


  3. #33
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    پرواز در بی* کرانه ها

    روزگاری دراز پیش از این، پادشاهی که عاشق تماشای پرواز پرندگان به بلندای آسمان بود، هدیه*ای دریافت کرد از سوی دوستی که او را نیکو می*شناخت.

    دو قوش(پرنده ی شکاری) از نژاد زیبای عربی، دو قوش بلندپرواز. دو قوش عاشق آسمان.

    آن دو سخت زیبا بودند و اگر بال می*گشودند گویی تمامی زمین و زمینیان را زیر پر و بال خود می*دیدند. سوار بر باد، به هر سوی پر می*کشیدند.

    پادشاه، شادمان از دریافت آن دو ارمغان، آنها را به پرورش دهندۀ بازها و قوش*ها سپرد تا تعلیمشان دهد و به پروازشان در آورد…

    ماهها گذشت و روزی قوش*پرور نزد شاه آمد و سری به فروتنی فرود آورد و شاه را خبر داد که یکی از دو قوش را پروازی بلند آموخته آنچنان که چنان جلال و شکوهی در پرواز نشان می*دهد که گویی بر آسمان پادشاهی می*کند. اما اسفا که قوش دیگر، میلی به پرواز ندارد و از روزی که آمده بر شاخ درختی جای گرفته و هیچ چیز او را به پرواز راغب نمی*سازد …!

    پادشاه را این امر عجب آمد و متحیر ماند که چه باید کرد ؟!

    دست به دامان درمانگران زد تا که شاید در او مرضی بیابند و درمانش کنند و چون کامیاب نشدند به جادوگران روی آورد تا اگر پرنده گرفتار سحری گشته یا که جادویی او را به نشستن واداشته، آن را از او دور کنند تا به پرواز در آید.

    اما کسی توفیق را در این راه رفیق نیافت و نومید از دربار برفت. پس شاه، یکی از درباریان را مأمور کرد که راهی بیابد، اما روز بعد از پنجرۀ کاخش پرنده را نشسته بر شاخ دید…

    بسیاری راهها را آزمود تا مگر پرنده دست از لجاجت بردارد و اوج آسمان را بر شاخه درختی ترجیح دهد. اما سودی نبخشید، پس با خود گفت: شاید آنان که با طبیعت آشنایند نیک بدانند که چه باید کرد و مُهر از این راز بردارند و پرنده را از شاخه جدا سازند و به بلندای آسمان فرستند.

    فریاد برآورد و درباری را گفت: برو و زارعی را نزد من آور تا ببینم او چه می*تواند انجام دهد…

    درباری رفت و چنین کرد و زارعی مأمور شد تا راز را برملا سازد و گره از آن بگشاید.

    بامداد روز بعد شاه با هیجان و شادمانی دید که قوش به پرواز در آمده و بر بالای باغ*های قصر اوج گرفته است. فرمان داد تا زارع را نزد او آورند تا به راز این کار پی ببرد.

    زارع را نزد شاه آوردند. پس پرسید راز این معجزه در چیست؟! چگونه قوش به پرواز در آمد و چه امری او را واداشت تا شاخ را ترک گوید و به آسمان بپرد؟!

    زارع سری به نشانۀ تعظیم فرود آورده گفت: پادشاها، رازی در میان نیست تا برملا سازم؛ معجزه ای نیز در کار نیست. امری طبیعی است که چون بدان پی ببریم مشکل آسان گردد. شاخه را بریدم و قوش چون دیگر لانه و آشیانه نداشت، دل از آن برید و به آسمان بپرید…!

    و این داستان زندگی ما آدمیان است. ما را آفریده*اند تا پرواز کنیم نه آن که راه برویم.

    زمینی نیستیم که به زمین گره خورده باشیم، بلکه آسمانی هستیم و اهل پرواز.

    اما مقام انسانی خویش را در نیافته*ایم که چنین به زمین دل خوش داشته*ایم و بر آن نشسته*ایم و شاخۀ درختی را که لانه بر آن داریم گرامی داشته و دل بدان خوش کرده*ایم.

    به آنچه که با آن آشناییم دل خوش کرده*ایم و از ناشناخته*ها در هراسیم.

    امکانات ما را نهایتی نیست و توانایی*های ما را پایانی نه؛ امّا هراس داریم از کشف آنها و تلاش برای پی بردن به آنها.

    به آشناها خو کرده*ایم و از ناآشناها دل بریده.

    راحتی را پیشه ساخته و از زحمت در هراسیم.

    زندگی یک*نواخت شده و از هیجان تهی گشته است.

    از سختی*ها می*ترسیم و از رنجها در فراریم.

    باید که دل از شاخۀ درخت برید و لانۀ زمینی را به هیچ گرفت و هراس را از دل راند و شکوه پرواز را تجربه کرد که اگر پرواز را تجربه کردیم دیگر زمین را در نظر نیاوریم و از اوج آسمان فرود نیاییم.

    پس به فراسوی ترسها پرواز کنیم ..


  4. #34
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    و خدا گفت…

    و خدا گفت من همه جا با شما بوده و هستم و خواهم بود. حتی در جهنم نیز شما را تنها نخواهم گذاشت و همراه با من وارد آنجا شده و من هستم که شما را از آنجا عبور می دهم. جایی بس وحشتناک که نه زمان در آن وجود دارد و نه مکانی محسوب می شود. هرچند که شما آنجا را مکان می پندارید. همانگونه که به علت عدم وجود زمان آن را جاویدان نیز می انگارید. تنها چیزی که وجود دارد آتشی است از جنس آگاهی، که این آتش برای شما تلخ و برای من شیرین است. زیرا به کمک این آتش است که حایل بین من و شما، که همان حجاب ناشی از گناهان شما بوده است سوزانیده شده و پس از آن ما به یکدیگر رسیده و بعد از پیمان نخست، بار دیگر شما را باز می یابم تا برای آزمایش آخر، این بار همه قدرت خود را در اختیار شما بگذارم.

    اینک ما به هم رسیده ایم . چیزی که ظاهرا منتظرش بودید و وصالی که طلبش را داشتید. اما نه به اندازهای که من مشتاق بودم. شما من را بخشنده می دانید، ولیکن اصلا حد آن را نمی دانید و از آن صرفا تصوری مبهم دارید ولیکن میزان این بخشندگی من را پس از وصال خواهید فهمید. وقتی که همه قدرت خود را به شما ببخشم. فقط در آنجاست که مفهوم بخشنده و مهربان را خواهید فهمید.

    حالا من هستم و شما، و با داشتن همه قدرت من و احساس بی نیازی، آیا باز هم طالب من خواهید بود؟

    من برای رسیدن به شما مرگ و جهنم را خلق کردم تا نشانی بر رحیم بودن من باشد و نشانی بر قدرت خلاقیتی که ناشی از شوق رسیدن به شما بوده است و شما نا آگاه و بی خبر از آن هر لحظه در آه و ناله و فریاد و طغیان نسبت به من قرارداشته اید!

    مرگ و جهنم همچون داروهای تلخی هستند که مادری با دلسوزی تمام به طفل خود به زور می خوراند تا او را درمان کند ولی خود بیش از طفلش تلخی دارو را می چشد و طفل بی خبر از همه جا و بدون اطلاع از عشق مادر گریان و نالان است، از اینکه چرا چنین خشونتی نسبت به او اعمال می شود.

    بدون مرگ و جهنم ما هرگز به یکدیگر نمی رسیدیم، و حداقل من عاشقی ناکام باقی می ماندم و شما در نیازمندی ابدی! ولیکن شما بعد از این وصال همین که مطمئن شدید که عاشق “ســیــنـــه” چاک کاملا در اختیار شماست و شما سوار بر اریکه قدرت او می توانید یکه تازی کنید و جانشین او گشته اید، با او چه می کنید؟

    من رحمان بودم تا بتوانم بازیگوشی ها و بی اعتناییهای معشوقم را نظاره کنم و باز هم دنبال او باشم و سایه رحمانیت خود را بر سر او بگسترانم. در عوض شما، نمیدانید که با من چه کرده اید!!!

    ای کاش من نیز می توانستم مانند شما شکایت های خود را بجایی ببرم!!!

    اما از این بابت ناراضی نیستم، زیرا که من هم شما را دارم و می دانم که بالاخره از یکدیگر راضی خواهیم شد.

    آری من به شما می رسم و همه چیزخود را به پای معشوق خود تقدیم می کنم و در آن صورت آنجا بهشت شما خواهد بود. نه آن بهشت روز نخست که بهشت نا آگاهی بود، بلکه در جایی که بهشت آگاهی است… بهشتهایی که شما آنها را بر اساس آگاهیها، دانسته ها و میل و سلیقه های خود بنا خواهید کرد و پس از کسب این تجربه می فهمید که همه چیزعاشق شما، در اختیار شماست و می توانید با قدرتی که در اختیار دارید جهان ها خلق نموده و بر ابعادی سایه بگسترانید که هرگز تصورش را نداشتید. و به زودی یقیین حاصل می کنید که شما خدا هستید.

    آن زمان که شما خدا شدید، می خواهید بدانید که با من چه خواهید کرد؟ شاید اگر همه داستان را بدانید برای من عاشق گریه کنید!!!

    برای مظلومیت من،

    هرچند که ممکن است از نظر شما گفتن مظلوم در مورد من درست نباشد!

    برخی از شما پس از کسب اطمینان از خدا بودن خود و احساس بی نیازی نسبت به من، خواهید گفت که حالا که خدا هستیم و بی نیاز به او چرا برای خود خدایی نکنیم؟

    وفقط عده اندکی خواهند بود که خدایی در وحدت را انتخاب کرده و بسوی من آمده و با من یکی خواهند شد.

    بله خدای در وحدت و خدای در کثرت!

    خدای در وحدت و خدای در کثرت، آخرین آزمایش است و شما کدام را انتخاب خواهید کرد؟

    شاید بگویید که برای اتخاذ چنین تصمیمی وقت بسیار باقی است. بله هست اما ،شما امروز همان کاری را انجام میدهید که دیروز مقدمه اش را چیده اید، و امروز نیز مقدمه کارهای فردا را تدارک می بینید و احتمال دارد فردا همان کاری را انجام می دهید که امروز انجام می دهید.

    پس همین امروز مرا دریابید، تا حرکت شما کسب آگاهی و تمرینی برای فرداها باشد. جایی در لامکان و لازمان ،تا شما حتما مرا انتخاب کنید، خدای در وحدت را و خدایی را که عاشق شماست.

    مرا دریابید.


  5. #35
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    تاثیر نوع نگاه

    میمون هایی که «ترسیدن» را یاد گرفتند: میمون هایی که از مار نمی ترسیدند را در کنار مار ها قرار دادند. در همین حین صداهای بلند و وحشتناکی هم از بلندگو ها پخش کردند. با این کار میمون هایی که از مار ها نمی ترسیدند «یاد گرفتند» که از مار بترسند. نتیجه عجیب تر این آزمایشاین بود که حتی میمون های دیگری که هم که از مار ها نمی ترسیدند با دیدن ترس سایر میمون ها آنها هم از مار ها ترسیدند.

    نتیجه: ما از بعضی از چیزها می ترسیم چون آنها را با چیز های دیگری در ذهن مان به یکدیگر مرتبط می کنیم. مثلآ یک کودک بعد از شنیدن صدای ترسناک محکم بسته شدن درب در تاریکی از تاریکی خواهد ترسید.

    قورباغه هایی که زنده زنده آب پز شدند: چند قورباغه را در ظرفی پر از آب جوش انداختند، آنها خیلی سریع از آب جوش به بیرون پریدند و خودشان را نجات دادند. وقتی همین قورباغه ها را در ظرف آب سرد قرار دادند و آرام آرام آب را به جوش رساندند همه آنها در آب جوش کشته شدند چون نتوانستند عکس العملی به همان سرعت نشان دهند.

    نتیجه: ما می توانیم تغییرات ناگهانی را بفهمیم و متقابلآ عکس العمل نشان دهیم اما وقتی این تغییرات در دراز مدت انجام می شوند وقتی متوجه می شویم که دیگر خیلی دیر است. یادمان باشد، نه عادت های بد یک شبه وجود کسی را فرا می گیرد و نه کسی یک شبه فرد دیگری می شود، همه چیز پله پله انجام می شود. مهم این است که گرم شدن آب را احساس کنید.

    موش های شناگری که غرق شدند: این بار تعدادی موش های صحرایی که بعضی آنها می توانند ۸۰ ساعت مداوم شنا کنند آماده شدند. محققان قبل از اینکه آنها را در آب بیاندازند با کلک این باور غلط را در موش ها به وجود آوردند که آنها گیر افتاده اند. خیلی از موش ها تنها پس از چند دقیقه بعد از شنا کردن غرق شدند. نه چون نمی توانستند شنا کنند، بلکه چون فکر می کردند گیر کرده اند ناامید شده و دست از شنا کردن برداشتند و غرق شدند.

    نتیجه: وقتی همه چیز به آن طور که می خواهیم پیش می رود ما هم با حداکثر توان مان تلاش می کنیم. اما بعد از اینکه سر و کله مشکلات بزرگ و کوچک پیدا می شود ناامید شده و دست از تلاش کردن بر می داریم، با وجود اینکه توان انجام آن را داریم.

    سگ هایی که یاد گرفتند تلاش نکنند: تعدادی سگ در اتاقی قرار گرفتند که زمین آن می توانست شوک الکتریکی خفیفی به سگ ها وارد کند. دکمه ای روی دیوار اتاق بود که با فشرده شدن جریان را قطع می کرد. وقتی شوک وارد شد سگ ها بالا و پایین پریدند تا بالاخره یکی از سگ ها دکمه را زد و جریان قطع شد. سگ ها یاد گرفتند با زدن آن دکمه آن شوک ناخوشایند قطع می شود.

    روی نصف گروه اول سگ ها همین آزمایش دوباره تکرار شد اما این بار دراتاق دیگری که دکمه ای الکی داشت و با زدن آن هیچ اتفاقی نمی افتاد و جریان همچنان ادامه داشت. بعد از این مراحل سگ هایی که در اتاق دوم بودند به اتاق اول (با کلید سالم) بازگردانده شدند و آزمایش تکرار شد. این بار هیچ کدام شان حتی سعی نکردند که دکمه را فشاردهند.

    نتیجه: هیچ ** با نامیدی به دنیا نمی آید، بلکه ما بعد از اینکه چند بار شکست می خوریم «شکست خوردن» را یاد می گیریم و حتی به خودمان زحمت تلاش کردن نمی دهیم. اگر به مشکلی برخورده اید، مهم نیست دفعه چندم است که زمین خورده اید، باز هم بلند شوید و برای حل آن تلاش کنید. ممکن است کلید سالم باشد، فقط فشارش دهید!


  6. #36
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    دروغ های مادرم

    داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی‎دست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت:

    “فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.” و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
    زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

    مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛

    دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:

    “بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟” و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

    قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.

    شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، “مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح.” لبخندی زد و گفت:

    “پسرم، خسته نیستم.” و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

    به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.

    مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و “نوش جان، گوارای وجود” می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، “مادر بنوش.” گفت:

    “پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم.” و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

    بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:

    “من نیازی به محبّت کسی ندارم…” و این پنجمین دروغ او بود.

    درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:

    “پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم.” و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

    درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:

    “فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم.”

    و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


    مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:

    “گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم.” و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

    وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

    این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.

    این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.

    مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.


  7. #37
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    صورتحساب مادر

    شبی پسرک یک برگ کاغذ به مادرش داد. مادر آن را گرفت و با صدای بلند خواند:

    او با خط بچگانه نوشته بود:

    کوتاه کردن چمن باغچه : ۵ دلار

    مرتب کردن اتاق خوابم : ۱ دلار

    بیرون بردن زباله ها : ۲دلار

    نمره ی ریاضی خوبی که گرفتم : ۶ دلار

    جمع بدهی شما به من : ۱۴دلار

    مادر به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد. لحظه ای خاطراتش را مرور کرد. سپس قلم را برداشت و پشت برگه ی صورتحساب نوشت:

    بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی : هیچ

    بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم : هیچ

    بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی : هیچ

    بابت غذا نظاقت تو و اسباب بازی هایت : هیچ

    و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه ی عشق واقعی من به تو هیچ است. وقتی پسرک آنچه را که مادرش نوشته بود خواند با چشمان پر از اشک به چشمان مادر نگاه کرد و گفت:

    مامان دوستت دارم

    آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت : قبلآ به طور کامل پرداخت شده


  8. #38
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    زخمهای عشق

    چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد.

    مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.

    تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند.

    کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد.

    پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند.


  9. #39
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    حکایت بهشت و موسی

    روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال میکند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد؟
    خطاب می رسد : آری!

    موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟

    خطاب می رسد : او مرد قصابی است در فلان محله .

    موسی میپرسد : می توانم به دیدن او بروم ؟

    خطاب می رسد : مانعی ندارد !

    فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند. و می گوید : من مسافری گم کرده راه هستم، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم؟ قصاب در جواب می گوید: مهمان حبیب خداست، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم، آنگاه با هم به خانه می رویم. موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آن را جدا کرد در پارچه ای پیچید، و کنار گذاشت. ساعاتی بعد قصاب می گوید: کار من تمام است برویم. سپس با موسی به خانه قصاب می روند، به محض ورد به خانه، رو به موسی کرده و می گوید: لحظه ای تامل کن! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته، آن را باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد. شیئی در وسط طوری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خود جلب کرد، وقتی تور به کف حیاط رسید، پیر زنی را در میان آن دید، با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیر زن گفت : مادر جان، دیگر کاری نداری؟ و پیر زن می گوید : پسرم انشاءاله که در بهشت همنشین موسی شوی. سپس قصاب پیر زن را مجددا در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرار داده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را اینگونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که (( انشاءاله در بهشت با موسی همنشین شوی )) چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی !

    موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و یقینا به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد!


  10. #40
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    خود ارزیابی

    پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.

    مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

    پسرک پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟

    زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد !

    پسرک گفت: خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد!

    زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

    پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.

    مجددا زن پاسخش منفی بود.

    پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.

    مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.

    پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند

    آیا ما هم میتوانیم چنین خود ارزیابی از کار خود داشته باشیم؟


 

 
صفحه 4 از 5 اولیناولین 12345 آخرینآخرین

کاربران برچسب خورده در این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

فهمیده, فرهنگ, فرزندش, فرشته, قفل, قلب, قوی, قابل, قبول, قدرت, قدردانی, قصه, كوئلیو, لباس, لر, لطفا, مقاله, من, موجود, موسی, موضوع, میشود, مانند, ماه, مادر, مادرم, مار, محلی, مختلف, مداد, مراحل, مرحله, مرد, مسیر, مشکل, مشکلات, مطمئن, معنای, معانی, معجزه, نفرت, نفس, چقدر, نمی, چه, چهره, نوع, نیست, نگاه, ناگهان, ناجور, چخوف, نرم, چطور, هفت, همه, همان, همراه, هوش, هیچ, هستم, ویژه, ویژگی, واقعا, یه, ژاپنی, کلید, کوتاه, کودک, کار, کارهای, کجا, کرانه, کشف, گفت…, گلها, گوید, گذاشت, گربه, پلیس, پایین, پائولو, پر, پرواز, پس, پسر, آلمانی, آمدن, آن, آنتوان چخوف, آواز, آیا, آخرین, آرامش, آغاز, ام, امروزی, انتقال, انتوان, انتخاب, انجام, اندیشه, انسان, اهل, اول, اين, ایجاد, ابری, اثر, ارتش, ارزیابی, استفاده, استاد, اشتباه, اعتراض, بلندگو, بلایی, بچه, بهترین, بهشت, بی, بالا, بايد, باید, بازی, باشی, باشیم, باشید, ببین, بده, بدون, بدی, برگه, برداشت, بسیار, بسته, بعدی, تفاوت, تلفن, تمیز, تنظیم, توان, توجه, تاثیر, تازه, تبدیل, تجارت, تحصیلی, ترکه, تعداد, تعریف, تغییرات, جمع, جهان, جالب, جدید, جذابیت, حقیقت, حکایت, حال, حتما, حجاب, حضور, خویش, خود, خوردن, خوش, خوشم, خیلی, خاک, خدا, خرید, خط, خطر, دل, دنیا, دوباره, دوستت, دید, دیده, دیر, دانشگاه, دارم, دارند, داستان, داستان کوتاه, داشته, دخترم, دروغ, درباره, درس, دست, روی, روز, راه, رشتیه, زمان, زن, زنها, زنان, زندگي, زندگی, زود, زیاد, زیبا, زیبای, زبان, زخمهای, زشت, سوال, سال, ساخت, ساخته, ساده, ساعت, سر, سرعت, شما, شماره, شهر, شوند, شود, شاید, شخصی, شدن, شد؟, شرح, صورتحساب, طولانی, علت, عاشق, عجیب, عدم, عشق, غیر, غرق, غربی

نمایش برچسب‌ها

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  


Powered by vBulletin
Copyright ©2000 - 2024, Jelsoft Enterprises Ltd.
Content Relevant URLs by vBSEO 3.6.0
Persian Language By Ustmb.ir
این انجمن کاملا مستقل بوده و هیچ ارتباطی با دانشگاه علوم و فنون مازندران و مسئولان آن ندارد..این انجمن و تمامی محتوای تولید شده در آن توسط دانشجویان فعلی و فارغ التحصیل ادوار گذشته این دانشگاه برای استفاده دانشجویان جدید این دانشگاه و جامعه دانشگاهی کشور فراهم شده است.لطفا برای اطلاعات بیشتر در رابطه با ماهیت انجمن با مدیریت انجمن ارتباط برقرار کنید
ساعت 04:26 AM بر حسب GMT +4 می باشد.