دختــر بچــه ای از برادرش پرســید:معنی عشق چیست ؟؟ برادرش جواب داد : عشـق یعنی تو هر روزشـكلات من رو ، از كوله پشـتی مدرسه*ام بر میداری ،و من هر روز بازهـم شكلاتـم رو همونجـا میگذارم ...
حبیب آقا، نه کافه رفته است، نه کتاب خوانده است و نه سیگار برگ برلب گذاشته و کلاه کج بر سر. نه با فیلم تایتانیک گریه کرده است و نه ولنتاین میداند چیست. اما صدیقه خانم که مریض شد، شبها کار میکرد و صبحها به کار خانه میرسید. در چشمانش خستگی فریاد میزد، خواب یک آرزو بود. اما جلوی بچه ها و صدیقه خانوم ذره ای ضعف بروز نمیداد. حبیب آقا عشق را معنا میکرد، نمایش نمیداد.
ساحل آرامش ای ساحل آرامش من ای قبله گاه همیشه ی من کجایی...؟! کوهستان دل من با گرمای نگاهت آب خواهد شد بیا و از انجماد مرا رها کن. بغض گلویم با موج صدایت روان خواهد شد بیا و ترانه های عاشقانه ات را برایم زمزمه کن. عشق تو جوانه ی زندگی در من است اما سکوت عشقت نطفه زندگی را در من خشکانده است. نجف زاده