نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 از مجموع 1
  1. #1
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    Post آشنائی با هفت مرحله(وادی) عرفان

    عطار نیشابوری که بدون شک در زمره یکی از بزرگترین عرفای ایران بشمار می آید در بیان مراحل هفتگانه عرفان تمام سعی و تلاش خودرا بکار بسته تا با شرح وقایعی درک این مراحل را برای دیگران بویژه عوام فراهم آ ورد:

    ۱- بیان وادی طلب

    چون فرو آیی به وادی طلب


    پیشت آید هر زمانی صد تعب

    صد بلا در هر نفس اینجا بود


    طوطی گردون، مگس اینجا بود

    جد و جهد اینجات باید سالها


    زانک اینجا قلب گردد کارها

    ملک اینجا بایدت انداختن


    ملـک اینجا بایـدت در بـاختن

    در میان خونت باید آمدن


    وز هـمه بـیرونت بـایـد آمـدن

    چون نماند هیچ معلومت بـدست


    دل بباید پاک*کرد از هرچ هست

    چون دل تو پاک گردد از صفات


    تافتن گیرد ز حضرت نور ذات

    چون شود آن نور بـر دل آشـکار


    در دل تـو یک طلب گردد هزار

    گـر شود در را*ه* او آتش پـدید


    ور شود صد وادی ناخوش پـدید

    خـویش را از شـوق او دیـوانه*وار


    بـر ســر آتـش زنـد پـروانــه*وار

    سر طلب گردد ز مشتاقی خویش


    جرعه*ی می*خواهداز ساقی*خویش

    جرعه*ی*ز*آن باده*چون نوشش شود


    هر دو عالم کل فرامـوشش شـود

    غرقه*ی دریا بماند خشک لب


    سر جانان می*کند از جـان طلـب

    ز آرزوی آن که سر بشناسد او


    ز اژدهای جـان*ستان نـهراسد او

    کفر و لعنت گر بهم پیش آیدش


    در پـذیرد تـا دری بـگشایدش

    چون*درش*بگشاد، چه*کفر و چه*دین


    زانک نبود زان*سوی*در آن *و این

    ۲- بیان وادی عشق

    بعد از این وادی عشق آید پدید


    غرق آتش شد کسی کـآنجا رسید

    ** در این وادی بجز آتش مباد


    وانک آتش نیست عیشش*خوش*مباد

    عاشق آن باشد که چون آتش بود


    گرم*رو سـوزنده و سـرکش بـود

    عاقبت*اندیش نبود یک زمان


    درکشد*خوش*خوش*بر آتش*صدجهان

    لحظه*ی نه کافری داند نه دین


    ذره*ی نـه شـک شناسد نـه یقین

    نیک و بد در راه او یکسان بود


    خود چو عشق آمد نه این،*نه*آن بود

    هرچ دارد، پاک در بازه به نقد


    وز وصـال دوسـت می*نازد به نقد

    دیـگران را وعده*ی فردا بود


    لـیک او را نـقد هم اینجـا بـود

    تا نسوزد خویش را یک*بارگی


    کـی تواند رست از غم*خوارگـی

    تا بریشم در وجود خود نسوخت


    در مـفرح کی تواند دل فروخت

    می*تپد پیوسته در سوز و گداز


    تا بجای خود رسد ناگاه باز

    ماهی از دریا چو بر صحرا فتد


    می*تـپد تا بـوک در دریا فتد

    عشق اینجا آتشست و عقل دود


    عشق کامد در گریـزد عقل زود

    عقل در سودای عشق استاد نیست


    عشق کار عقل مادرزاد نیست

    گر ز غیبت دیده*ای بخشنده راست


    اصل عشق اینجا ببینی کز کجاست

    هست یک*یک برگ از هستی عشق


    سر ببر افکنـده از مستی عشق

    گـر تـرا آن چشم غیبی باز شد


    بـا تو ذرات جهان هم* راز شد

    ور بچشم عقل بگشایی نظر


    عشق را هرگز نبینی پا و سـر

    مرد کـار افتاده بـاید عشق را


    مـردم آزاده بـاید عشق را

    او نه کارافتـاده****ای نه عاشـقی


    مرده*یی تو، عشق را کی لایقی

    زنده*دل باید درین ره صد هزار


    تـا کند در هر نفس صد جان نثار

    ۳- بیان وادی معرفت

    بعد از آن بنمایـدت پیش نظر


    معرفت را وادیی بی*پـا و سر

    هیچ ** نبود که او اینجایگاه


    مختـلف گــردد ز بسیاری راه

    هیچ ره در وی نه هم آن دیگرست


    سالک تن، سالک جان، دیگـرست

    باز جان و تن ز نقصان و کمال


    پـس دایـم در تـرقـی و زوال

    لاجرم بس ره که پیش آمد پدید


    هر یکی بر حد خویش آمد پدید

    کی تواند شد درین راه خلیل


    عنـکبوت مـبتلا هـم سیر پیل

    سیر هر ** تا کمال وی بود


    قرب هر ** حسب حال وی بود

    گر بپرد پشه چندانی که هست


    کـی کمال صرصرش آید بدست

    لاجرم چون مختلف افتاد سیر


    هم روش هرگز نیفتد هیچ طیر

    معرفت زینجا تفاوت یافتست


    این یکی محراب و آن بت یافتست

    چون بتابد آفتاب معـرفت


    از سپهر این ره*ی عالی صفت

    هر یکی بینا شود بر قدر خویش


    باز یابد در حقیقت صدر خویش

    سر ذراتش همه روشن شود


    گلخن دنیا برو گلشن شود

    مغز بیند از درون نه پوست او


    خود نبیند ذره*ی جـز دوست او

    هرچ بیند روی او بیند مـدام


    ذره ذره کـوی او بیند مـدام

    صدهزار اسرار از زیـر نقاب


    روزمی بنمایدت چون آفتاب

    صدهزاران مرد گـم گـردد مدام


    تا یکی اسرار بین گـردد تـمام

    کاملی باید درو جـانی شگـرف


    تا کند غواصی این بحـر ژرف

    گـر ز اسرارت شود ذوقـی پـدید


    هر زمانت نو شود شوقی پـدید

    تشنگی بر کمال اینجا بـود


    صدهزاران خود حلال اینجا بود

    گر بیاری دست تا عرش مجید


    دم مزن یک ساعت از هل من مزید

    خویش را در بحر عرفان غرق کن


    ور نه باری خاک ره بر فـرق کن

    گرنه*یی ای خفته اهل تهنیت


    پس چرا خود را نداری تعزیت

    گر نداری شادیی از وصل یار


    خیز باری ماتم هجران بدار

    گر نمی*بینی جمال یار تـو


    خیز منشین، می*طلب اسرار تو

    گر نمی*دانی طلب کن شرم دار


    چون خری تا چند باشی بی*فسار

    ۴- بیان وادی استغنا

    بعد از این وادی استغنا بـود


    نه درو دعـوی و نه معنی بود

    مـی*جهد از بی*نیازی صرصری


    می*زند بر هـم به یک دم کشوری

    هفت دریا یک شمر اینجا بـود


    هفت اخگـر یک*شرر اینجا بود

    هشت جنت نیز اینجا مـرده*ایست


    هفت دوزخ همچو یخ افسرده*ایست

    هست موری را هم اینجا ای عجب


    هر نفس صد پیل اجـری بی*سبب

    تـا کلاغی را شود پـر، حوصله


    ** نمانده زنده در صد قـافله

    صدهزاران سبزپوش از غم بسوخت


    تا که آدم را چراغی برفروخت

    صدهزاران جسم خالی شد ز روح


    تا درین حضرت درو گر گشت نوح

    صدهزاران پشه در لشکر فـتاد


    تا براهیم از میـان بـا سر فتاد

    صدهزاران طفل سر ببریده گشت


    تا کلیم*الله صاحب دیده گشت

    صدهزاران خلق در زنار شد


    تا که عیسی محرم اسرار شد

    صدهزاران جان و دل تاراج یافت


    تا محمد یک شبی معراج یـافت

    قدر نه نو دارد اینجا نه کـهـن


    خواه اینجا هیچ کن خواهی مکن

    گر جهانی دل*کبابـی دیده*ی


    همچنان دانـم که خـوابی دیده*ی

    گر درین دریا هزاران جان فتاد


    شب نمی در بحر بی*پایان فتاد

    گر فروشد صدهزاران سر بخواب


    ذره*ی با سایه*ی شد ز آفتاب

    گر شود افلاک و انجم لخت لخت


    در جهان کم گیر برگـی از درخت

    گر ز ماهی در عدم شد تا به مـاه


    پای مـور لنگ شد در قعر چاه

    گر دو عالم شد همه یک بار نیست


    در زمین ریگی همان انگار نیست

    گر نماند از دیو وز مردم اثر


    از سر یک قطره باران درگذر

    گر بریخت این جمله*ی تنها به خاک


    موی حیوانی اگر نبود چه باک

    گر شد اینجا جزء و کل کلی تباه


    کم شد از روی زمین یک برگ کاه

    گر به یک ره گشت این نه طشت گم


    قطره*ی در هشت دریا گشت گم

    ۵- بیان وادی توحید

    بعد از این وادی توحید آیدت


    منزل تفرید و تجرید آیدت

    رویها چون زین بیابان در کنند


    جمله سر از یک گریبان برکنند

    گر بسی بینی عدد، گر اندکی


    آن یکی باشد درین ره در یکی

    چون بسی باشد یک اندر یک مدام


    آن یک اندر یک یکی باشد تمام

    نیست آن یک کان احد آید ترا


    زان یکی کان در عدد آید ترا

    چون برونست از احد وین از عدد


    از ازل قطع نظر کن وز ابد

    چون ازل گم شد، ابد هم جاودان


    هر دو را کی هیچ ماند در میان

    چون همه هیچی بود هیچ این همه


    کی بود دو اصل جز پنج این همه

    ۶- بیان وادی حیرت

    بعد از این وادی حیرت آیدت


    کار دایم درد و حسرت آیدت

    هر نفس اینجا چو تیغی باشدت


    هر دمی اینجا دریغی باشدت

    آه باشد، درد باشد، سوز هم


    روز و شب باشد، نه شب نه روز هم

    از ین هر موی این ** نه بتیغ


    می*چکد خون می*نگارد ای دریغ

    آتشی باشد فسرده مرد این


    یا یخی بس سوخته از درد این

    مرد حیران چون رسد این جایگاه


    در تحیر مانده و گم کرده راه

    هرچ زد توحید بر جانش رقم


    جمله گم گردد ازو گم نیز هم

    گر بدو گویند مستی یا نه*یی


    نیستی گویی که هستی یا نه*یی

    در میانی یا برونی از میان


    برکناری یا نهانی یا عیان

    فانیی یا باقیی یا هر دوی


    یا نه*ی هر دو توی یا نه توی

    گوید اصلا می ندانم چیز من


    وان ندانم هم ندانم نیز من

    عاشقم اما ندانم بر کیم


    نه مسلمانم نه کافر، پس چیم؟

    لیکن از عشقم ندارم آگهی


    هم* دلی پر عشق دارم، هم تهی

    ۷- بیان وادی فنا

    بعد از این وادی فقرست و فنا


    کی بود اینجا سخن گفتن روا

    عین وادی فراموشی بود


    لنگی و کری و بیهوشی بود

    صدهزاران سایه*ی جاوید تو


    گم شده بینی ز یک خورشید تو

    بحر کلی چون به جنبش کرد رای


    نقش*ها بر بحر کی ماند به جای

    هر دو عالم نقش آن دریاست بس


    هرکه*گوید نیست این سوداست بس

    هر که در دریای کل کم بوده شد


    دایـماً گـم بوده*ی آسـوده شـد

    دل درین دریای پر آسودگی


    می نیابد هیچ جز گم*بودگـی

    گر ازین گم*بـودگی بازش دهند


    صنع بین گردد، بسی رازش دهند

    سالکان پخته و مردان مرد


    چون فرو رفتند در میدان درد

    گم شدن اول قدم، زین پس چه بود


    لاجرم دیگر قدم را ** نبود

    چون همه در گام اول گم شدند


    تو جمادی گیر اگر مردم شدند

    عود و هیزم چون به آتش در شوند


    هر دو بر یک جای خاکستر شوند

    این به صورت هر دو یکسان باشدت


    در صفت فرق فراوان باشدت

    گر پلیدی گم شود در بحرکل


    در صفات خود فرو ماند بذل

    لیک اگر پاکی درین دریا بود


    او چو نبود در میان زیبا بود

    نبود او و او بود چون باشد این


    از خیال عقل بیرون باشد این


 

 

کاربران برچسب خورده در این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  


Powered by vBulletin
Copyright ©2000 - 2024, Jelsoft Enterprises Ltd.
Content Relevant URLs by vBSEO 3.6.0
Persian Language By Ustmb.ir
این انجمن کاملا مستقل بوده و هیچ ارتباطی با دانشگاه علوم و فنون مازندران و مسئولان آن ندارد..این انجمن و تمامی محتوای تولید شده در آن توسط دانشجویان فعلی و فارغ التحصیل ادوار گذشته این دانشگاه برای استفاده دانشجویان جدید این دانشگاه و جامعه دانشگاهی کشور فراهم شده است.لطفا برای اطلاعات بیشتر در رابطه با ماهیت انجمن با مدیریت انجمن ارتباط برقرار کنید
ساعت 05:53 PM بر حسب GMT +4 می باشد.