زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟ میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش
را طلاق دهد ؟
شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است...
پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی کرد او را وسوسه کند امامرد خیاط
همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد...
پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد!
سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن!
زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت :چند متری از این پارچه زیبا میخواهم پسرم
میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد...! خیاط پارچه را به زن داد و سپس زن به سراغ خانه مرد خیاط رفت و در زد ...
زن خیاط در را باز کرد و زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم
برای ادای نماز !!! زن خیاط گفت : بفرمایید، خوش آمدید...
زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه
شود و سپس از خانه خارج شد... هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه پسرش
را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد !!! شیطان با شگفتی بسیار گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم! زن گفت : کمی صبر کن، نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟!!
شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟!!! زن روز بعد پیش خیاط رفت و به او گفت : از همان پارچه زیبایی که دیروز از شما خریدم
یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه
را آنجا جا گذاشتم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم ! مرد خیاط به اشتباهش پی برد و از همسرش عذرخواهی کرد و او را به خانه اش برگرداند...
و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد!!!
موضوعات مشابه:
علاقه مندی ها (Bookmarks)