گاهی دلت از سن و سالت می گیرد! میخواهی کودک باشی... کودک به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد و آسوده اشک می ریزد بزرگ که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی …! «علی پزشکی»
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ...!!! ﻧﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮﻡ ﺗﻌﻄﯿﻞ می شود...! ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻩ می شود...! ﻧﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ می شود...! ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﺧﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ می شود ...! ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ...
ببار ای بارون ببار، بر دلم گریه کن خون ببار بر شب تیره چون زلف یار، بهر لیلی چو مجنون ببار فدای غم های تو، خون میچکد از چشمای تو بی تاب روی زیبای تو، می سوزه عالم در پای تو خون دل آسمون، زبون میگیره صاحب زمون، ای امان، ای امان، ای امان، عمه جان، عمه جان، عمه جان ...
گاهی یک شبه دلت میگیرد به درازای پنج سال ... به درازای پنج سال به فکر فرو رفتم پنج سال توجه من! ارزش یک روز توجه تو را نداشت؟ گاهی یک شبه پنج سال پیرتر می شوی وقتی میفهمی یک عمر وقت تلف کردی گله از کسی نداری ، از خودت دلخوری که فکر می کردی به اندازه پنج سال دوستی صمیمی داری زندگی همین است، سرشار از تفکرات اشتباه از این پس بدان هر ** لیاقت توجه تو را ندارد ...
تنها ماندم ، تنها ماندم تنها با دل بر جا ماندم چون آهی بر لبها ماندم راز خود به ** نگفتم مهرت را به دل نهفتم با یادت شبی که خفتم چون غنچه سحر شکفتم دل من ز غمت فغان برآرد دل تو ز دلم خبر ندارد دل تو ز دلم خبر ندارد پس از این مخورم فریب چشمت شرر ...