نه هر که چهره برافروخت دلبري داند
نه هر که آينه سازد سکندري داند
نه هر که چهره برافروخت دلبري داند
نه هر که آينه سازد سکندري داند
در شمار ارچه نیاوردکسی حافظ را شکر کان محنت بی حد و شمار آخر شد
خوشبخت کسی است که شکـُــوه رفتارش
آفریننده ی لبخند زندگــی در چهره ی دیگران باشد !
در تُنگ، دیگر شور دریا غوطهور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است
تو رسیدی شب سفر کرد
شب چشماتدر بدر کرد
تو رسیدی چو گــــل صبح
عشق تو قلب من اثرکرد
خوشبخت کسی است که شکـُــوه رفتارش
آفریننده ی لبخند زندگــی در چهره ی دیگران باشد !
تا شدي ز من غافل سر زدم به هر محفل
بي تو ميكشد كارم عاقبت به رسوايي
خوشبخت کسی است که شکـُــوه رفتارش
آفریننده ی لبخند زندگــی در چهره ی دیگران باشد !
یارب این شمع دل افروز ز کاشانه ی کیست جان ما سوخت بپرسید که جانانه ی کیست
تو با من باش و بگذارعالمی از من جدا گردد
چو یکدم با تو بنشینم دل از هر غم رها گردد
به نام خدایی که دغدغه “از دست دادنش” را ندارم…
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
علاقه مندی ها (Bookmarks)