مطالب بدون دسته بندی
بازنده منم که در را باز می گذارم شاید که بازگردی دزد هم که بیاید چیز مهمی برای بردن نمی یابد مهم من بودم که تو بردی...! آهوی ناتمام سینا بهمنش
واژه ها در ذهنم مانند کلاف سر در گمی، به هم پیچیده اند نمیتوانم از این کلمه که همه ما اسیر آن شدیم، بنویسم ! تنهایی ... فقط می توانم بگویم: سومین سالگرد تنهاییمان مبارک باد...
مدام در حسرتم... حسرت یک نگاه محتاج نگاه کسی هستم! که مرا با خود به اوج ببرد حسرت یک بوسه بوسه ای از سر عشق! که مرا تا همیشه جاودانه کند و حسرت یک دل ... که مثل بقیه دل ها نباشد یکسره با من باشد!
مـــــادر ... چه میخواهی از من؟! عاشقی؟ مگر از دل زخم خورده ی من بغض ها و گریه هایم خبر نداری؟ جوانم؟ ظاهرم را میبینی؟ دلم را که چند سالیست پیر شده چطور؟! افکارم ، احساسات نابود شده ام را چطور؟! میبینی؟ چطور در جوانی پیر شدم ... از این شمع در حال سوختن در حال آب شدن ذره ای بیش نمانده، تا تمام شدن ...
آه از اندوه از گریه های شبانه ایستادن های مداوم کنار پنجره خاطرات و خیره شدن به لحظاتی که فقط تو بودی و تو بودی و تو و من نمیدانم تا کی؟ حسرت گذشته می تواند جای خالی نبودنت را پر کند