صفحه 19 از 28 اولیناولین ... 491415161718192021222324 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 181 تا 190 از مجموع 279
Like Tree62نفر پسندیدند

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #181
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 July
    محل سکونت
    قائمشهر
    ارسال ها
    410
    تشکر
    646
    تشکر شده 881 بار در 386 پست
    نوشته های وبلاگ
    6
    داستان کوتاه اما واقعی حکمت روزگار !! اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد. روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد. نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید. کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد. در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد. بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد. سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین. اسم پسر نجیب زاده چه بود؟ وینستون چرچیل

    Hossein, F.Fakhari, Shojaee و 1 نفر دیگر این نویسه را می پسندند.
    برایت دعا می کنم که ای کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه را که خدا را از تو می گیرد...






  2. #182
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    مسلمان

    جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
    بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
    همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
    آری من مسلمانم
    جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد
    جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
    آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
    افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
    چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!

    آرامش محصول تفکر نیست! آرامش هنر نیندیشیدن به انبوه مسائلیست که ارزش فکر کردن ندارد...

  3. #183
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 July
    محل سکونت
    قائمشهر
    ارسال ها
    410
    تشکر
    646
    تشکر شده 881 بار در 386 پست
    نوشته های وبلاگ
    6
    داستانک: دختر فداکار


    همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
    دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟


    روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.


    تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.


    ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.


    آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.


    گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟


    فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:


    باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.


    بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟


    دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.


    ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
    بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟


    نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.


    و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.


    در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
    عصبانی بودم.


    وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.


    همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.


    تقاضای او همین بود.


    همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.




    گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
    خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟


    سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟


    آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟


    حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.


    مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟


    آوا، آرزوی تو برآورده میشه.


    آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .


    صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.


    در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.


    چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.


    خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
    فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.




    اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.




    نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
    مسخره ش کنن .


    آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
    نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .


    آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.


    سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟


    خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.


    منبع: mstory.mihanblog.com





    Hossein و Shojaee این را میپسندند
    برایت دعا می کنم که ای کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه را که خدا را از تو می گیرد...






  4. #184
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 July
    محل سکونت
    قائمشهر
    ارسال ها
    410
    تشکر
    646
    تشکر شده 881 بار در 386 پست
    نوشته های وبلاگ
    6

    تفکیک جنسیتی

    بعد از اجرای موفقیت آمیز طرح تفکیک جنسیتی در سراسر اماکن خصوصی و عمومی کشور ؛ به بررسی روند رشد و نمو یک کودک (پسر) از مهد کودک تا پیری می پردازیم :
    اسم کودک را جواد در نظر میگیریم که همراه با همکلاسی خود به نام رضا در حال برگشت از مهد کودک است.

    1)
    در مسیر برگشت از مهد کودک :

    لضا لضا (همان رضا ) مامانم می خواد لنج (گنج) طلا بیاره ها !

    رضا : مامان چیه ؟!


    2)
    3 سال بعد در مسیر رفت به مدرسه داخل سرویس مدرسه

    راننده رو به بچه های داخل سرویس : همه زود چشاشونو ببندن داریم از کنار یه مدرسه دخترانه رد می شیم!

    جواد : رضا رضا ، دختر چیه ؟


    3 )
    5 سال بعد از 3 سال ؛ زنگ تفریح ؛ مدرسه راهنمایی

    رضا : جواد من دیشب از بالای پشت بوم یه چیزی تو حیاط خونه همسایه دیدم.

    جواد : چی ؟

    رضا : دختر ! دختر ! بالاخره دیدم

    جواد : جون مادرت ؟! یالاه بگو چه شکلی هستن اینا !


    4)
    4 سال بعد از قبلی! سرکوچه جواد اینا

    رضا : جواد چیکار داشتی گفتی زود بیا

    جواد : رضا دیشب یکی به گوشیم زنگ زد.صداش خیلی عجیب غریب بود.یواشکی حرف می زد و می گفت یه دختره و از من می پرسید آیا پسرم ؟!

    رضا : تو چی گفتی ؟

    جواد : گفتم آره پسرم و بعدش دختره غش کرد !


    5 )
    6 سال بعد ؛ دانشگاه

    جواد : رضا راسته میگند پشت این دیواره پر از دختره ؟!

    رضا : آره منم شنیدم.می شنوی دارن می خندن! مگه اونا هم می خندن ؟


    6 )
    چند سال بعد ، شب خواستگاری

    جواد : ببخشید یعنی الان شما واقعا یه دخترید ؟!


    7 )
    چند ماه بعد ، شب ازدواج

    جواد : خوب الان باید چیکار کنیم ؟!

    خانم : هیچی دیگه ،خسته ایم باید بخوابیم.شما هم برو تو اتاق خودت بخواب!


    8 )
    خیلی سال بعد ، دوران کهولت

    جواد : دیشب مادر خدا بیامرزم به خوابم اومد گفت نمی خواهید بچه بیارید ؟

    خانم : از کجا بیاریم.تو جهیزیه من که بچه نبود ، تو چرا نخریدی یه دونه ؟


    9)
    خیلی سال بعد

    نسل ایرانی منقرض شد...
    برگرفته از گل آقا



    Shojaee و Efair این را میپسندند
    برایت دعا می کنم که ای کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه را که خدا را از تو می گیرد...






  5. #185
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 July
    محل سکونت
    قائمشهر
    ارسال ها
    410
    تشکر
    646
    تشکر شده 881 بار در 386 پست
    نوشته های وبلاگ
    6
    روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
    ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم
    دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
    ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم
    که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود
    به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ،
    چون زیبا نبود
    ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی
    دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم
    دوستش کنجاوانه پرسید : چرا ؟
    ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم...


    برایت دعا می کنم که ای کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه را که خدا را از تو می گیرد...






  6. #186
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 July
    محل سکونت
    قائمشهر
    ارسال ها
    410
    تشکر
    646
    تشکر شده 881 بار در 386 پست
    نوشته های وبلاگ
    6
    داستان تله موش


    روزی موشی از داخل شکاف دیوار خانه، کشاورز و همسرش را دید که بسته ای را باز می کنند.
    موش با خود فکر کرد: حتماً غذای خوشمزه ای داخل آن جعبه است!
    وقتی جعبه باز شد، شگفت زده شد. داخل جعبه یک تله موش بود.
    وحشت زده به داخل حیاط دوید و خود را به مرغداری رساند، در حالی که فریاد می زد: داخل خانه یک تله موش
    است
    مرغ که داشت چرت می زد قد قدی کرد و گفت: خوب تله موش است که تله موش است به ما چه؟ تله موش قبر موش هاست با مرغ ها کاری ندارد. پس مواظب خودت باش. موش به سمت آغل گوسفند رفت و گفت: داخل خانه یک تله موش است. داخل خانه یک تله موش است. گوسفند سرش را تکان داد و گفت: من برای تو متأسفم. اما چون به من مربوط نیست. کاری هم نمی کنم.
    موش نگاهی به گاو انداخت و گفت: داخل خانه یک تله موش است.
    گاو گفت: راست می گویی آقای موش. خیلی بد شد. برایت متأسفم. اما راستش زیاد به من مربوط نیست.
    موش غمگین به داخل خانه اش بازگشت و در حالی که به تله موش جلوی سوراخ زل زده بود، به خواب رفت.
    نیمه شب صدای بسته شدن تله موش در خانه پیچید. زن کشاورز برای دیدن تله کورمال کورمال به سمت آن آمد. چون خیلی تاریک بود متوجه نشد داخل تله دُم یک مار بزرگ گیر کرده است.
    دستشرا برد طرف تله و مار دست او را نیش زد. زن جیغ بلندی کشید و کشاورز هراسان بیدار شد و او را به بیمارستان برد. صبح روز بعد کشاورز به خانه برگشت. همسرش تب کرده بود و دکتر خواسته بود برایش سوپ مرغ بپزد. به همین دلیل کشاورز مرغ را کشت و برای همسرش سوپ پخت.اما بیماری همسر کشاورز خوب نشد و همسایه ها و دوستان و آشنایان برای ملاقات او آمدندکشاورز مجبور شد برای سیر کردن شکم میهمانان گوسفند را نیز سر ببرد. حال همسر کشاورز هر روز وخیم تر شد تا این که از دنیا رفت.
    او را به خاک سپردند و برای برگزاری مراسم ختم، کشاورز گاو را قربانی کرد. موش تمامی این ماجراها را از شکاف دیوار نگاه می کرد و غصه می خورد و با خود می گفت: من که به آن ها هشدار داده بودم کشاورز یک تله موش خریده است!









    برایت دعا می کنم که ای کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه را که خدا را از تو می گیرد...






  7. #187
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 July
    محل سکونت
    قائمشهر
    ارسال ها
    410
    تشکر
    646
    تشکر شده 881 بار در 386 پست
    نوشته های وبلاگ
    6
    نامه پیرزنی به خدا

    یك روز كارمند پستی كه به نامه هایی كه آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می كرد متوجه نامه‌ای شد كه روی پاكت آن با خطی لرزان نوشته شده بود

    " نامه ای به خدا "

    با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند ، در نامه این طورنوشته شده بود :

    خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم كه زندگی‌ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یك نفر كیف مرا كه 100 دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود كه تا پایان ماه باید خرج می كردم. یكشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر ازدوستانم را برای شام دعوت كرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم

    هیچ كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من كمك كن

    كارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همكارانش نشان داد. نتیجه این شد كه همه آنها جیب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاری روی میز گذاشتند
    در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند
    همه كارمندان اداره پست از اینكه توانسته بودند كار خوبی انجام دهند خوشحال بودند

    عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این كه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید كه روی آن نوشته شده بود : نامه ای به خدا!

    همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند.
    مضمون نامه چنین بود

    خدای عزیزم: چگونه می توانم از كاری كه برایم انجام دادی تشكر كنم. با لطفتو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا كرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم كه چه هدیه خوبی برایم فرستادی

    البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان بی شرف اداره پست آن را برداشته اند !!!!


    برایت دعا می کنم که ای کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه را که خدا را از تو می گیرد...






  8. #188
    Moderator
    تاریخ عضویت
    2011 November
    محل سکونت
    قائمشهر
    ارسال ها
    119
    تشکر
    210
    تشکر شده 359 بار در 122 پست
    نوشته های وبلاگ
    2
    داستانک : پدر ، یعنی تمام زندگی

    چهار ساله كه بودم فكر مي‌كردم پدرم هر كاري رو مي‌تونه انجام بده.

    پنج ساله كه بودم فكر مي‌كردم پدرم خيلي چيزها رو مي‌دونه.

    شش ساله كه بودم فكر مي‌كردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.

    هشت ساله كه شدم، گفتم پدرم همه چيز رو هم نمي‌دونه.

    ده ساله كه شدم با خودم گفتم‌! اون موقع‌ها كه پدرم بچه بود همه چيز با حالا كاملاً فرق داشت.

    دوازده ساله كه شدم گفتم! خب طبيعيه، پدر هيچي در اين مورد نمي‌دونه... ديگه پيرتر از اونه كه بچگي‌هاش يادش بياد.

    چهارده ساله كه بودم گفتم: زياد حرف‌هاي پدرموتحويل نگيرم اون خيلي اُمله.





    شانزده ساله كه شدم ديدم خيلي نصيحت مي‌كنه گفتم باز اون گوش مفتي گير اُورده.

    هجده ساله كه شدم. واي خداي من باز گير داده به رفتار و گفتار و لباس پوشيدنم همين طور بيخودي به آدم گير مي‌ده عجب روزگاريه.

    بيست و يك ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأيوس كننده‌اي از رده خارجه

    بيست و پنج ساله كه شدم ديدم كه بايد ازش بپرسم، زيرا پدر چيزهاي كمي‌درباره اين موضوع مي‌دونه زياد با اين قضيه سروكار داشته.

    سي ساله بودم به خودم گفتم بد نيست از پدر بپرسم نظرش درباره اين موضوع چيه هرچي باشه چند تا پيراهن از ما بيشتر پاره كرده و خيلي تجربه داره.

    چهل ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوري از پس اين همه كار بر مياد؟ چقدر عاقله، چقدر تجربه داره.

    چهل و پنج ساله كه شدم... حاضر بودم همه چيز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چيز حرف بزنم! اما افسوس كه قدرشو ندونستم...... خيلي چيزها مي‌شد ازش ياد گرفت!

    حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خورده......


    هر جوری میخوای جمله رو تموم کن.


    Hossein, Shojaee و Pouya این نویسه را میپسندند.


  9. #189
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 July
    محل سکونت
    قائمشهر
    ارسال ها
    410
    تشکر
    646
    تشکر شده 881 بار در 386 پست
    نوشته های وبلاگ
    6
    مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.
    باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
    حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديه‌نشین تعویض کند.
    باد‌يه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.
    روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید.
    او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد...
    مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
    مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
    مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
    مرد متوجه شد که گول باديه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.
    باديه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
    مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.
    "برای هیچ‌کس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي..."
    باديه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!
    مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.
    باديه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد...
    برگرفته از کتاب بال‌هايي براي پرواز (نوشته: نوربرت لايتنر)


    Hossein و Shojaee این را میپسندند
    برایت دعا می کنم که ای کاش خدا از تو بگیرد هر آنچه را که خدا را از تو می گیرد...






  10. #190
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 June
    محل سکونت
    گرگان
    ارسال ها
    1,170
    تشکر
    62
    تشکر شده 1,587 بار در 809 پست
    نوشته های وبلاگ
    49

    چندسال پیش یکروز

    چندسال پیش یکروز
    چندسال پیش یکروز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدرو مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:« ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر ». رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید: « مدرک تحصیلی ات چیست »؟ گفتم:« دیپلم تمام »! گفت:« بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشوبرو دانشگاه ». رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ......برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید:« خدمت رفته ای »؟ گفتم:« هنوز نه »؛ گفت:« مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی ». رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید:« شغلت چیست »؟ گفتم: « فعلا کار گیر نیاوردم »؛ گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار ». رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:« سابقه کار می خواهیم »؛ رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم ». دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم». برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم: « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی ». گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد ». رفتم جایی که سابقه کار نخواستند. گفتند:« باید متاهل باشی ». برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار نخواستندگفتند باید متاهل باشی ». گفتند:« باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی ». رفتم؛ گفتم:«باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم». گفتند:« باید متاهل باشی تا به توکار بدهیم ». برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!




 

 

کاربران برچسب خورده در این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

نمایش برچسب‌ها

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  


Powered by vBulletin
Copyright ©2000 - 2024, Jelsoft Enterprises Ltd.
Content Relevant URLs by vBSEO 3.6.0
Persian Language By Ustmb.ir
این انجمن کاملا مستقل بوده و هیچ ارتباطی با دانشگاه علوم و فنون مازندران و مسئولان آن ندارد..این انجمن و تمامی محتوای تولید شده در آن توسط دانشجویان فعلی و فارغ التحصیل ادوار گذشته این دانشگاه برای استفاده دانشجویان جدید این دانشگاه و جامعه دانشگاهی کشور فراهم شده است.لطفا برای اطلاعات بیشتر در رابطه با ماهیت انجمن با مدیریت انجمن ارتباط برقرار کنید
ساعت 05:09 PM بر حسب GMT +4 می باشد.