صفحه 25 از 28 اولیناولین ... 51015202122232425262728 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 241 تا 250 از مجموع 279
Like Tree62نفر پسندیدند

موضوع: داستان های کوتاه

  1. #241
    عضو تازه وارد
    تاریخ عضویت
    2013 January
    محل سکونت
    بابل
    سن
    30
    ارسال ها
    1
    تشکر
    0
    تشکر شده 17 بار در 3 پست
    با نهایتِ تواضع بنده خودم این داستان رو نوشتم؛ گرچه ارزش محتواییِ زیادی نداره ولی خب تنها اثر بنده ست که شاید کمی هیجان رو حداقل در وجودِ دوستان غلیان ببخشه!
    داستانِ خیالیِ بازیکنِ جوانی که تو نقل و انتقالاتِ تابستانی به تیم بارسلونا میپیونده!

    بازیِ سوم فصل بود. بعد از دو بازیِ اول که تو لیست هجده نفره ی تیم هم نبودم، این اولین باری بود که رو نیمکت مینشستم! به گذشته م فکر میکردم. به 4 سالگیم که پدرم اولین توپ رو به عنوان کادوی تولدم به من هدیه کرد. به بازی تو زمین های خاکی محلمون ؛ به اولین قهرمانی به همراهِ تیم مدرسه و رفتن به تیم نوجوانانِ فاینورد! فصل پیش بود که واردِ تیم اصلی شده بودم و با بازی تو 34 بازی فصل سهم بسزایی تو بدست آوردن رتبه ی چهارم جدول و رفتن تیم به لیگِ اروپا داشتم. همون روزا بود که نظر سران بارسلونا رو جلب کردو م به عنوانِ اولین خریدِ تابستونی این تیم، به کاتالونیا اومدم. هیچ وقت مراسم معارفه رو فراموش نمیکنم! اونقدر هیجان زده بودم که به تمام کارکنان ورزشگاه دست دادم! بعد از دو بازیِ اول که با بردهای 3-0 و 4-0 برابر ویارئال و گیخون بدست اومده بود، بازیِ سوم سخت به نظر میرسید! تیم اسپانیول که از دو بازیِ اولش 4 امتیاز کسب کرده بود حالا مقابلِ تیم ما قد علم کرده بود و تونسته بود تا دقیقه ی 65، با انجام یک بازیِ کاملاً تدافعی، دروازه ی خودشو بسته نگه داره! حتی حضور بازیکنانی مثل مسی، ویا و اینیستا هم نتونسته بود کمکی به تیم کنه و ما فقط مالکیتِ توپ رو در اختیار داشتیم، اما موفق به خلق موقعیت نمیشدیم! نگرانی تو صورتِ تیتو، مربی جدید تیم موج میزد. در حالی که به نظر میومد داره به انتقاد هایی که ممکنه ازش بشه فکر میکنه، به من اشاره زد که برم و گرم کنم! من اولش حس کردم با من نیست، چون باورم نمیشد قراره برای تیم رویاهام بازی کنم! دو باره گفت : «پاشو پسر، نوبت توئه!» . منم با خوشحالی زاید الوصفی شروع به گرم کردن کردم! 5 دقیقه بعد من کنار داور چهارم که یه تابلو تو دستش گرفته بود، ایستاده بودم و منتظر بودم توپ به بیرون بره. روی تابلو شماره های 15 و 31 درج شده بود. کیتا توپ رو از بالای دروازه به بیرون زد و داور وسط اجازه ی تعویض رو صادر کرد. کیتا وقتی تابلوی تعویض رو دید به سمت من اومد و در حالی که منو تو آغوش میگرفت گفت : «نشون بده کی هستی پسر!» منم با یه چشمک جوابشو دادم و با یه روحیه ی مضاعف وارد زمین شدم! هیچوقت اون لحظه رو فراموش نمیکنم! خیلی حسِ خوبی داشتم و البته به همراهِ کمی استرس! با سرعت رفتم و کنار اینیستا تو خطِ هافبک ایستادم! اینیستا نگاهی به من کرد و بهم لبخند زد! منم با یه لبخند جوابشو دادم. دوازه بان اسپانیول بازی رو شروع کرد! ماسکرانو ضربه ی سر رو زد و توپ به بوسکتس رسید! بوسکتس هم بلافاصله توپ رو به من رسوند! منم خواستم توپ رو به اینیستا بدم که توپ رو از من زدند! خیلی نا امید شدم و همونجا رو زمین نشستم! اینیستا اومد کنارم و دستم و گرفت و بلندم کرد و گفت : « تو بارسلونا نا امیدی معنایی نداره ! حالا که اینجایی با تمام توانت مبارزه کن.» خیلی روحیه گرفتم! بلند شدم و به بازی ادامه دادم! دقیقه ی 82 بود! بوسکتس اینیستا رو صاحب توپ کرد! اینیستا در عرض توپ رو به من پاس داد! منم تک ضرب توپ رو به گوشه ی چپ که ویا حرکت کرده بود پاس دادم! ویا یه نفر رو از مقابل برداشت و با یه پاس به بیرون منو صاحب توپ کرد. منم که فرصت رو عالی دیدم با یه ضربه ی زاویه دار توپ رو به سمت دروازه زدم! با بدشانسی تمام توپ به تیرک سمت راست خورد!! در حالی که داشتم غبطه ی فرصتی که از دست داده بودم رو میخوردم، پدرو از راه رسید و توپ برگشتی رو تبدیل به گل کرد!!! اون لحظه تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که منم مثل بقیه به سمت پدرو بدوم و خودمو روش بندازم! باورم نمیشد که ما با گل دقیقه ی 83 پدرو جلو افتادیم! بعد از گل تماشا گرها فریاد میزدن : «ویواسانتی»...

    چشم و گوش و زبان و عقل و وجودِ من! همه دل میشود و دل در هوای توست . . !

  2. #242
    SUPERMODERATOR
    تاریخ عضویت
    2012 May
    ارسال ها
    430
    تشکر
    750
    تشکر شده 961 بار در 440 پست
    نوشته های وبلاگ
    4
    جالب بود...

    سه جمله برای کسب موفقیت: ..... 1. بیشتر از دیگران بدانید.....2. بیشتر از دیگران کار کنید......3. کمتر انتظار داشته باشید. ( ویلیام شکسپیر )

  3. #243
    مدیر بخش صنایع
    تاریخ عضویت
    1970 January
    محل سکونت
    بابل
    سن
    31
    ارسال ها
    460
    تشکر
    863
    تشکر شده 985 بار در 478 پست
    نوشته های وبلاگ
    33

    Post

    قوه ی تخیلت خیلی خوبه سعی کن بیشتر دست به قلم بشی و بنویسی اینجوری پیشرفت میکنی!
    خوندن داستان های مختلف هم کمکت میکنه که داستانت رو با اونها مقایسه کنی و بهتر بنویسی!

    الا بذکرالله تطمئن القلوب
    هر جای دنیایی دلم اونجاست
    من کعبمو دور تو میسازم
    من پشت کردم به همه دنیا
    تا رو به تو سجاده بندازم

  4. #244
    SUPERMODERATOR
    تاریخ عضویت
    2012 May
    ارسال ها
    430
    تشکر
    750
    تشکر شده 961 بار در 440 پست
    نوشته های وبلاگ
    4

    نجار زندگی...

    ****************************** نجار زندگی *****************************


    نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد تا اینکه یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت.
    پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
    صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
    سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.

    نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
    پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد.
    او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد. زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
    در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
    این داستان ماست.
    ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
    اما اگر چنین تصوری داشته باشیم، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، دیگر ممکن نیست.
    شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود. یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.


    مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.


    سه جمله برای کسب موفقیت: ..... 1. بیشتر از دیگران بدانید.....2. بیشتر از دیگران کار کنید......3. کمتر انتظار داشته باشید. ( ویلیام شکسپیر )

  5. #245
    USTMB Student
    تاریخ عضویت
    2012 December
    محل سکونت
    گیلان
    ارسال ها
    44
    تشکر
    58
    تشکر شده 180 بار در 52 پست
    شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.

    در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !

    استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟

    شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!

    استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟

    شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.

    استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟

    شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .

    استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟

    شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!

    استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!

    شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!

    استاد گفت :پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!

    همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.

    تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی

    تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .

    خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!

    او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،

    نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!


    • خدا گوید : تو ای زیباتر از خورشید زیبایم
      تو ای والاترین مهمان دنیایم
      شروع کن ، یک قدم با تو
      تمام گامهای مانده اش با من. . .

  6. #246
    USTMB Student
    تاریخ عضویت
    2012 December
    محل سکونت
    گیلان
    ارسال ها
    44
    تشکر
    58
    تشکر شده 180 بار در 52 پست
    کلامی از شیخ بهائی

    آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا :

    اگر بسیار کار کند، می‌گویند احمق است !

    اگر کم کار کند، می‌گویند تنبل است!

    اگر بخشش کند، می‌گویند افراط می‌کند!

    اگر جمعگرا باشد، می‌گویند بخیل است!

    اگر ساکت و خاموش باشد می‌گویند لال است!!!

    اگر زبان‌آوری کند، می‌گویند ورّاج و پرگوست ..!

    اگر روزه برآرد و شب‌ها نماز بخواند می‌گویند ریاکاراست!!!

    و اگر نکند میگویند کافراست و بی‌دین .....!!!

    لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا کرد

    پس آنچه باشید که دوست دارید.

    شاد باشید ؛ مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود.


    • خدا گوید : تو ای زیباتر از خورشید زیبایم
      تو ای والاترین مهمان دنیایم
      شروع کن ، یک قدم با تو
      تمام گامهای مانده اش با من. . .

  7. #247
    USTMB Student
    تاریخ عضویت
    2012 December
    محل سکونت
    گیلان
    ارسال ها
    44
    تشکر
    58
    تشکر شده 180 بار در 52 پست
    وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست
    وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره
    وقتی کسی را از دست می دی ، حتما لیاقتت را نداشته
    وقتی تو زندگیت ، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری
    وقتی بیمار می شی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده
    وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو
    نشون بدی
    وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش می یاد ، حتماً داری امتحان پس می دی
    وقتی همه ی درها به روت بسته می شه، حتماً خدا می خواد پاداش بزرگی
    بابت صبر و شکیبایی بهت بده
    وقتی سختی پشت سختی می یاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه
    وقتی دلت تنگ می شه ، حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی

    • خدا گوید : تو ای زیباتر از خورشید زیبایم
      تو ای والاترین مهمان دنیایم
      شروع کن ، یک قدم با تو
      تمام گامهای مانده اش با من. . .

  8. #248
    USTMB Student
    تاریخ عضویت
    2012 December
    محل سکونت
    گیلان
    ارسال ها
    44
    تشکر
    58
    تشکر شده 180 بار در 52 پست



    • یه روز یه پیرمردی کنار خیابون ایستاده بود
      یه کاغذی به سینه اش بود که روش نوشته بود من نابینا هستم
      کلاهی هم جلوش بود که 3سکه داخلش بود
      روزنامه نگاری اون رو دید و کاغذ روی سینه اش را برداشت
      روی کاغذ دیگری چیزی نوشت و به گردن پیرمرد انداخت
      فردای اون روز کلاه پیرمرد جای سکه انداختن نداشت و از سکه پر شده بود
      (روی کاغذ نوشته بود: امروز یک روز زیبای بهار است. ولی من آن را نمی بینم)





    Shojaee این نویسه را میپسندد.
    • خدا گوید : تو ای زیباتر از خورشید زیبایم
      تو ای والاترین مهمان دنیایم
      شروع کن ، یک قدم با تو
      تمام گامهای مانده اش با من. . .

  9. #249
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011 May
    محل سکونت
    IRAN :D
    ارسال ها
    738
    تشکر
    1,825
    تشکر شده 1,056 بار در 493 پست
    نوشته های وبلاگ
    15
    مادری سه قابلمه به یک اندازه را روی سه شعله‌ی یکسان قرار داد و در هر کدام به مقدار مساوی آب ریخت. در ظرف اول یک هویج، در ظرف دوم یک تخم‌مرغ و در ظرف سوم چند دانه قهوه ریخت و به مدت زمان یکسان محتوای آن سه ظرف را حرارت داد. بعد بچه‌های خود را صدا زد و گفت: از این آزمایش چه نتیجه‌ای می‌گیرید؟ بچه‌ها در مقابل سوال مادر جواب قانع‌کننده‌ و با معنایی نداشتند. مادر توضیح داد: در این عالم آدم‌ها در غبار زندگی، در جوش و خروش‌ها و چالش‌ها و سختی‌های زندگی یکسان نیستند.

    برخی از آدم‌ها مثل هویج هستند تا درون یک مشکل قرار نگرفته‌اند سفت و محکم‌اند ولی به‌محض اینکه در جوش و خروش زندگی قرار می‌گیرند شل می‌شوند و خود را می‌بازند. فرزندان عزیزم لطفا در مسیر زندگی مثل هویج نباشید.

    ...

    برخی از آدم‌ها در زندگی عادی و روتین زندگی شل هستند به‌محض آنکه با مشکل یا مشکلاتی برخورد می‌کنند سفت می‌شوند و حداقل خود را نگه می‌دارند (مثل تخم‌مرغ). بچه‌ها مثل تخم‌مرغ نباشید.

    ...

    اما برخی آدم‌ها در بلاها و سختی‌ها نه‌تنها خود را نمی‌بازند، بلکه به محیط هم انرژی می‌دهند، آن‌ها از محیط اثر نمی‌گیرند بلکه محیط را عوض می‌کنند. آن‌ها مثل قهوه عمل می‌کنند.تمام محیط را تحت تاثیر خود قرار می‌دهند، تمام محیط را معطر می‌کنند. به زندگی آب و رنگ و طعم می‌دهند و این‌ها هستند که زنده می‌مانند و زندگی‌ساز هستند. فرزندانم لطفا مثل قهوه باشید


    Shojaee و Ali 7171 این را میپسندند
    رازی است در سادگی، که همگان نمی‌دانند

  10. #250
    مدیر بخش صنایع
    تاریخ عضویت
    1970 January
    محل سکونت
    بابل
    سن
    31
    ارسال ها
    460
    تشکر
    863
    تشکر شده 985 بار در 478 پست
    نوشته های وبلاگ
    33
    یك تاجر آمریكایى نزدیك یك روستاى مكزیكى ایستاده بود كه یك قایق كوچك ماهیگیرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!
    از مكزیكى پرسید: چقدر طول كشید كه این چند تارو بگیرى؟ مكزیكى: مدت خیلى كمى ! آمریكایى: پس چرا بیشتر صبر نكردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟ مكزیكى: چون همین تعداد هم براى سیر كردن خانواده‌ام كافیه ! آمریكایى: اما بقیه وقتت رو چیكار میكنى؟ مكزیكى: تا دیروقت میخوابم! یك كم ماهیگیرى میكنم! با بچه‌هام بازى میكنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو دهكده میچرخم! با دوستام شروع میكنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى !
    آمریكایى: من توی هاروارد درس خوندم و میتونم كمكت كنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بكنى! اونوقت میتونى با پولش یك قایق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه میكنى! اونوقت یك عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى ! مكزیكى: خب! بعدش چى؟ آمریكایى: بجاى اینكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقیما به مشتریها میدى و براى خودت كار و بار درست میكنى... بعدش كارخونه راه میندازى و به تولیداتش نظارت میكنى... این دهكده كوچیك رو هم ترك میكنى و میرى مكزیكو سیتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم میزنى ...
    مكزیكى: اما آقا! اینكار چقدر طول میكشه؟ آمریكایى: پانزده تا بیست سال ! مكزیكى: اما بعدش چى آقا؟ آمریكایى: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب كه گیر اومد، میرى و سهام شركتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینكار میلیونها دلار برات عایدى داره ! مكزیكى: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟ آمریكایى: اونوقت بازنشسته میشى! میرى به یك دهكده ساحلى كوچیك! جایى كه میتونى تا دیروقت بخوابى! یك كم ماهیگیرى كنى! با بچه هات بازى كنى ! با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنى و خوش بگذرونى!!!

    مکزیکی نگاهی به مرد آمزیکایی کرد و گفت :خب من الانم که دارم همینکارو میکنم!!!


    Shojaee این نویسه را میپسندد.
    الا بذکرالله تطمئن القلوب
    هر جای دنیایی دلم اونجاست
    من کعبمو دور تو میسازم
    من پشت کردم به همه دنیا
    تا رو به تو سجاده بندازم

 

 

کاربران برچسب خورده در این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

نمایش برچسب‌ها

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  


Powered by vBulletin
Copyright ©2000 - 2024, Jelsoft Enterprises Ltd.
Content Relevant URLs by vBSEO 3.6.0
Persian Language By Ustmb.ir
این انجمن کاملا مستقل بوده و هیچ ارتباطی با دانشگاه علوم و فنون مازندران و مسئولان آن ندارد..این انجمن و تمامی محتوای تولید شده در آن توسط دانشجویان فعلی و فارغ التحصیل ادوار گذشته این دانشگاه برای استفاده دانشجویان جدید این دانشگاه و جامعه دانشگاهی کشور فراهم شده است.لطفا برای اطلاعات بیشتر در رابطه با ماهیت انجمن با مدیریت انجمن ارتباط برقرار کنید
ساعت 09:22 PM بر حسب GMT +4 می باشد.